i'm lost

 

وقتی خیلی تو حال فاکداپم یادم میفته عه! بلاگی هم هست.

خیلی داغونم..اوضاع روحم و جسمم و همه چیم از کنترلم خارج شده..میخوام هفته دیگه هر جور شده وسط تمام این قضایا و اتفاقی داغونی که تو زندگیم در جریانه پاشم برم برای اولین بار پیش روان پزشک..افسردگی رو تو تک تک اجزای وجودم حس میکنم.

من اگه نتونم این حال و روحیه و درست کنم هیچ قدم دیگه نمیتونم بردارم.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دلتنگی بیخ گلومه...

خیلی دلتنگتم 

یه روزا و شبا کمتر..یه روزا و شبایی مثل الان بیشتر

نمیدونم الان چیکار میکنی در چه حالی، با کسی ای؟ درست تموم شد؟ رفتنت جور شد یا چی..

ولی میخوام بگم بعد ۴ ماه مطلقا حرف نزدن باهات خشمم بهت کمتر شده..منکر آسیب هایی ک زدی نیستم و نمیتونی تصور کنی چقدر از من یه آدم ضعیف و گوشه گیر و بی اعتماد به نفس و خشمگین ساختی ولی جای خالیت خیلی تو چشمه.

۴ سال و نیم بهترین رفیق و تنها رفیقم تو اون دانشگاه خراب شده بودی و ۱ سال و نیم هم رفاقتمون شد رابطه ی نزدیک

من قبل تو با هیچ کس خاصی نبودم..دست هیچ کسی و نگرفته بودم..تو بغل هیچ کسی نبودم..با هیچ کسی تا حالا از ۶ صبح تا ۱۰ شب کوه نرفته بودم..با هیچ کسی سوراخ سمبه های لواسون و طی نکرده بودم..برا هیچ کسی ست لباس ورزشی مردونه نگرفته بودم..با هیچ پسری نرفته بودم خرید ولن تو ارگ که لباس تن کنم و قربون صدقم بره و نظر بده..با هیچ کسی تا دم سد لتیان جایی ک سکوت محض و زیبایی بود و پاهامون و بزاریم تو خنکای آب و بعد دعوای بدی که کردیم از دل هم دراریم نرفته بودم..با هیچ کسی نرفته بودم بام روی اون نیمکت‌های بالا نشسته باشم و به جلومون و مه و ساختمون ها نگاه کنیم و حرف بزنیم..با هیچ کسی از صبح تا شب تو خونش تنها نبودم..تو بغل هیج پسری رو مبل لم نداده بودم که با هم پیتزا بخوریم و فرندز ببینیم..با هیچ کسی رویای مهاجرت نچیده بودم..با هیچ کسی تمام بام های تهران و نرفته بودم...از هیچ پسری دسته گل نگرفته بودم.. با هیچ کس ساعت ها تو ماشین زیر بارون نبودم...با هیچ کسی با وکیل های مهاجرتی مشاوره نداشتم..با هیچ کس از صبح تا عصر تو کافه نشسته بودم و با هم کار کنیم.. با هیچ کسی عشق بازی نکرده بودم..خیلی از اولین هام با تو بود..اصن با تو یکی دیگه شدم..

انقدر غرق در لذت این تجربه های جدید بودم که خیلی چیزا رو نادیده میگرفتم..خیلی بیشتر از صبرم حرف شنیدم وچیزی نگفتم..خیلی بی منطق و ساده برخورد میکردم در حالی که قضیه مهم بود..خیلی جاها واینسادم جلو نظرات اشتباهی که برامون میگرفتی..خیلی به احساساتم به بیانم به نوع طرز فکرم به حسم به همه چیم ضربه زدی.

بارها از دوست دخترات و عشق بازی هات میگفتی و هیچی نمیگفتم..

.خواه یا ناخواه..هنوزم باورم نمیشه که روز آخر تو ماشین تا لحظه آخر میگفتی باورم نمیشه که داری تموم میکنی تو هیچ وقت این جوری نبودی گفتی تو صبور بودی چرا این کار و میکنی باهامون..خودت با زبون خودت گفتی میدونم آسیب زدم میدونم بد کردم ولی تو باز هم این دفعه ببخش که درستش کنیم

ولی من دیگه مرده بودم..صبرم مرده بود..احساساتم که چقدر به شیوه های مختلف بیان کردم و نادیده گرفتی..چقدر خودت و نیازت همیشه تو الویت بود و چقدر بد باخت دادی تو این زمینه..من هنوز به زندگی بدون تو عادت نکردم..هنوز دلتنگی بیخ گلومه..هنوز اسمت تو زبونمه و به عالم آدم یهو اشتباه میگم..هنوز هر شب و هر موقع میخوابم با خوابت بیدار میشم..هنوز هر روز چکت میکنم..هنوز دلم میخواد گوشی و برادرم ازت کلی پیام باشه..

یه حس عشق و نفرت دارم که کاش نداشتم..کاش هنوز فقط رفیق بودیم..مثل اون روزا که رو صندلی های بیرون کلاس میشستم انقدر حرررف میزدیم که یادمون میرفت کلاس کی شروع شد کی تموم شد..کاش همون جاها بودیم کاش جلوتر نمیومدیم..کاش انقدر روح و جسممون عمیق نمیشد..

لنتی دلم پیشته..خیلی.‌ولی عقلم و سفت چسبیدم..خیلی سفت..هر روز و هر ثانیه باهاش جنگ دارم..شاید حتی اگ خیلی وقت قبل همونجا ک مشاور بهم گف این رابطه برا شما دو تا سمیه و تک تک دلایل و می‌گفت و عین حقیقت بود ولی من مثل تمام ۱ سال و نیمی ک تو رابطه باهات بودم تصمیم گرفته بودم کور و کر باشم ، اون موق چشم و گوشم و باز میکردم و همونجا تموم میکردیم.

نیستی..نبودنت انقدر تو چشمه که نمیدونم کی و کجا و چجوری اصلا بتونم دوباره رابطه عاطفی ای رو تجربه کنم

عزیزِ همیشه بدقولم هر جا هستی..هر جا بری..با هر کی هستی..برسی به خواسته هات تمام رویاپردازی هایی ک لایقشونی و امیدارم از ته قلبم رو آسیب هات کار کنی و خلا هات و نیازات و هیچ وقت انقدر که با من کنترل گرایانه بودی و خواسته های خودت الویت یکت بود با کسی دیگه ای این جوری تا نکنی.. تا کمتر به طرف مقابلت ضربه بزنی چون بی نهایت قلب مهربونی داری..هیچ پسری رو به اندازه قلب تو بزرگ و مهربونم ندیدم و بعید میدونم بیینم.

احساس میکنم امشب یک قدم بزرگ به بخشیدنت نزدیک شدم..قلبم آروم تره..خشمم کمتره..میدونم زمان حل میکنه خیلی حسارو.

کاش مراقب خودت باشی.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انگار فلج شدم..

من نمیدونم دنیا برام چی خواسته؟ من هیچ وقت تو خانواده ی سالم از نظر روحی، روانی و تربیتی بزرگ نشدم..در واقع هر کاری کردم هر تصمیمی که گرفتم این جوری بوده که خودم بودم و خودم فقط همیشه از ساپورت مالی قابل قبولی داشتم که خیلی جاها هم بر خلاف وضع مالی خوبی که خانواده داره تحت فشار بودم. منظورم از تحت فشار اینه که با این وضع مالی میشد خیلی راحت تر خیلی بی دغدغه تر زندگی کرد ولی برای من این جوری نبود و بارها و بارها آخر هفته ی آخر ماه هیچی نداشتم و نمیتونستمم چیزی درخواست کنم. یا همه چیزم همیشه در حد معمولی ای بوده در حد یه خانواده ای که مثلا پدر خانواده کارمنده، مثل گوشی ای که دستمه یا هر وسیله ی دیگه ای یا از وضع لباسم.

من هر چیز گرون یا چیزی بخوام واقعا ماه ها یا حتی سال باید بهش فکر کنم براش پول جمع کنم بعد اون وسط یه سری اتفاق میفته که پس اندازه میره و خرید فلان چیز ماه ها طول میکشه.

واقعا برخلاف نظر بیقه من هیچ وقت این جوری نبوده هر چیزی که میخوام راحت به دست اورده باشم.یعنی به قول لب تر کرده باشم و بعدشم تو حسابم یا تو دستم باشه نه واقعا هیچ وقت نبوده. من همیشه اکثر پولم انقدر برای کلاس زبان و کلاس های دیگه رفته که پس انداز خاصی برای چیزهایی که دوست دارم نمیونه

مثلا کادوی تولدم که شاید آدم ها بیرون این جوری به نظر بیاد که اوه الان یه چند میلیونی فقط از خانواده کادو تولد گرفته، در حالی که این جوری نیست واقعا من امسال سیصد تومن از بابام و هیچی از مامانم نگرفتم.نمیگم اصلا چیز کمیه نه واقعا نه گرچه برای بابام پول خورد هم نیست ولی میگم در مقابل وضع خانواده و کلا دید اظرافیان من هیمشه به خودم گفتم که من صورتم و با سیلی سرخ نگه داشتم..همین.

 

من سالها با مادری مریض دست و پنجه نرم کردم مریض منظورم از نظر روانیه..من قریب به اتفاق آسیب هام و همه چیزم رو از اون دارم..واقعا زندگی برام جهنمه و واقعا عذاب آورترین روزهای زندگیم رو میگذزونم..این روزها چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه حرف هایی که میگه برو و دور شو..بدون پشتیبان؟ بدون حمایت؟ بارها با سرزنش و تو سری خوری زندگی کردم..هیچ آغوش مادرانه ای ازش ندیدم..هیچ درک کردنی که بشه..هر حرفی یمزنم مطمئنم که هیچ درکی پشتش نیست و فقط و فقط فحش و ناسزائه.

من نمیدونم واقعا دارم تک تک روزهای جوونیم رو تو خونه ای میگذرونم که میتونست طلایی ترین و پر از تجربه های ناب روزهای زندگیم باشه. میدونم به این زودی ها نمیتونم برم و دور شم ولی دیگه واقعا دلم نمیخواد خودم و حبس کنم تو خونه یا توی این محیط..

من فلج شدم..تو این محیط و اتمسفر فلج شدم و واقعا فقط دارم دست و پا میزنم..باید خودم و نجات بدم..مدت ها بود شیوه توجه نکردن و ایگنور کردن رو پیش میبردم ولی انقدر این روش بد جواب داد که تو روز تولدم چنان کتکی خوردم که اصلا به یاد ندارم هیچ زمانی این جوری کتک خورده باشم. اونم از طرف خواهری که حس میکردم تنهاا پشیتبانم تو این خونه و دنیا خودشه..ولی نیست..میدونم و میدونستم همیشه پشتبان مامان بوده و هست تو همه ی دعواها و بحث ها اونه که پشت مامان و میگیره من همیشه مطمئنم اگر با من بحثی بشه با دو نفر رو در روام یکی مامانم یکی خواهرم...و با این که شش سال تفاوت سنیمونه ولی متاسفم که شده نسخه ی دوم مامان :( من همیشه خدا یادمه که تو روزهای تولد خانواده و دوستام باهاشون مهربون تر و به دل راه تر از همیشه باشم ولی دیروز چنان من و زدن و چنان هر چی خواستن گفتن و نهایتش هم مامانم گفت هدفم این بود روز تولدت خراب شه و نتونی با دوستات بری بیرون و همین شد..دوازده مهر شد بدترین و تلخ ترین خاطره ی زندگیم.

نمیدونم قراره باقی عمرم رو اینجا چجوری دووم بیارم ولی این جوری من تمام روزهای جوونیم داره تلف میشه و باید خودم رو نجات بدم..من واقعا دلم نمیخواد این روزهام این شکلی بگذره.

من دوساله که تغییر کردم از نظر عقیده و ظاهر و میتونم بگم به قدری فشارها زیادتر شده از طرف مامانم و خواهرم که نفسم رو بند اورد و آخر سر هم دیروز سر این عقیده و این جوی که به وجود اومده و دفاع از اعتراضات جوری خوردم که فکر میکنم اگر گرفته بودنم و برده بودنم تو اعتراضات انقدر بد کتک نمیخوردم و انقدر بد احساس حقارت نمیکردم.

نمیدونم فقط میدونم شیوه ایگنور و جواب ندادن و گاهی جواب دادن شیوه خوبی نبوده و به نظرم من باید دست از این فلج بودنم بردارم و آگاهی کسب کنم این که چجوری باید برخورد کنم که کمترین آسیب جسمی و روحی بهم برسه. میدونی مامانم آدمیه که فقط تائید میخواد در همه حال در همه کار در همه شرایط باید تک تک حرفاش و تصمیم هاش رو قبول و تائید کنی و خواهرم محبت توجه خیلی بیشتر از اندازه میخواد و مدام تو فکرش اینه من بهش توجه نمیکنم و دارم با دوستام میگذرونم و به اونا توحه میکنم و مدام و همیشه میگه از دوستات متنفرم که بیشتر دوسشون داری که واقعا هیچ وفت و هیچ جا چنین حرفی نزدم بهش.

واقعا باید بزارم تو الویت چون من تو این خونه زندگی میکنم و معلوم نیست چندین سال دیگه هم همین طوره.

باید  مخالفتم رو نسبت به مامانم خیلی خیلی کمتر کنم باید اکثر کارا و رفتاراشو تائئید کنم حتی اگه دارم میمیمرم از درون.

چقدر باید رو خودم کار کنم چقدر آسیب دارم..من نمیخوام بشم نسخه سوم مامانم من باید تغییر کنم.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

25 سالگی

تو رو خدا حال و روز ما رو:)))

یعد چند روز با حال نزار اومدم باید کامنت یه آدم ارزشی که قشنگ خودشو جای آدم خوبا میزنه رو ببینم.

مهم نیست اومده بودم از 25 سالگی بنویسم.

اولین سالی که هیچ پلنی ندارم..هیچ آرزویی..یعنی در واقع هر خواسته و آرزوم انقدددر نامعلومه که خدا میدونه.

حتی نمیتونم پلن یه هفته بعدمم با قطعیت خوبی بچینم..هر چیزی که هست شرایط اینه باید بسازم..بجنگم..حرکت کنم..ادامه بدم.

غمگینم..ولی باید ادامه بدم همین.

 

این جوری شدم که در لحظه فکر میکنم چه کاری الان درسته و همون و پیش میبرم..

با قلبی امیدوار سلام بر 25 سالگی..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

گرداب

درس خوندن بهترین و تنها راهی بود که میتونستم تو این دوران انتخاب کنم

بعد برک اپ باید یه هدف مشخص و درست باشه که هر روز تا یه مدت مشخص براش برنامه داشته باشی..وگرنه از پا درت میاره.

آینده برام نامعلوم و به نظرم این روزها دارک ترین روزهای هممونه...

دلم گرفته و جمع و جور کردن خودم تو این اوضاع و نشوندن پای درس سخته دلم پیش زن ها و مردایی که بیرونن دلم پیش مادر پدر مهسا امینیه.. دلم پیش تمام دخترهایی که کوچک ترین حقمون یعنی آزادی داشتن رو ازمون گرفتن..

ناراحتم..غمگینم..چشمام عود کرده به نسبت قبل..میترسم از شرایط سلامتیم و انگار توی یه گرداب گیر کردم که مدام حس سرگیجه دارم..نه میتونم درست تصمیم بگیرم نه میتونم تشخصیش بدم هیچی.

فریز شدم.

چه حس بدی... چرا واقعا ما جوونی نکردیم؟

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بدون شرح

اومدم یکم بنویسم ذهنم سبک شه:)

نمیدونم چقدر برای رفتن به رابطه جددی اماده ام یا نه ولی میدونم دیگه خیلی نه قراره از حد و حدودام کوتاه بیام..هم خط قرمزامو کامل حفظ کنم..

چیزی نمونده به بیست و پنج سالگی..میدونم قرار کلی اشتباه های دیگه کنم ولی حداقل از اشتباهاتی که ضربه خورذم دوباره و یا خیلی کمتر باید ضربه بخورم..

من با این آدم دیگه تا وقتی نبینمش به چیزی فکر نمیکنم و فقط وقتی میخواستم ببینمش روز قبلش حرفامو تو ذهتم مرور میکنم که همه چی و در کمال ارامش و احترام بدون این که ناراحتی و کدورتی هم به وجود بیاد حرفامو میزنم.

همین به یکم صحبت کردن هر شب و حال پرسیدن اکتفا میکنم.

پس از امروز تا اون روز که حداقل دو سه هفته دیگست نه تو ذهنم چیزی میچینم نه کاری میکنم نه ذهن و وقتمو هدر میدم..به وقتش فیس تو فیس حرفامون و میزنیم و تصمیم میگیریم..فقط این دفعه من بزرگتر و پخته ترم.

پس تمام تمام تمرکزم رو ارشد باشه و این که چیکار کنم خواب شبم درست شه و روزها زودتر پاشم و استارت روزم دیگه از 9 صبح بزنم نه تازه دو و سه تمرکزم برگرده! 

تا اخر هفته هم یه برنامه درست میریزم تا اخر مهر و روز ازمونم درس بخونم.

فعلااا

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یادت میفتم...

 

وسط غذا یادت میفتم اشتهام میره
وسط حرف زدن یادت میفتم سکوت می‌کنم
وسط کار یادت میفتم انگیزه‌م میپره
وسط راه رفتن یادت میفتم پاهام یاری نمی‌کنه
وسط تفریح یادت میفتم بی‌حال میشم
وسط خنده یادت میفتم لبم جمع میشه
وسط کتاب خوندن یادت میفتم تمرکزم قطع میشه
وسط رانندگی یادت میفتم مسیر رو گم می‌کنم
وسط آهنگ یادت میفتم ادامه شعر از یادم میره
وسط زندگیم بودی تو! حول محور تو میچرخید همه چی. حالا همه چی نصفه و نیمه رها میشه...

#علی_سلطانی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پلن ها

یادتونه با خودم قرار گذاشته بودم که با خودم به یه تکلیفی برسم؟

رسیدم

کلاس کنکور ارشد ام بی ای نوشتم

آیلتس هم همین طور سطح بعدی و ثبت نام کردم

قراره درس بخونم..قراره برای یک بار هم شده سخت تلاش کنم..سختی بکشم..کار کنم

میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم

هر چند شاید دیر..ولی هر جا شروع کنی خوبه

میدونم این شش ماه نفس گیره..میدونم سخته..ولی میخوام ته تلاشمو کنم

میدونم زندگی خیلی خیلی غیر قابل پیش بینیه.. نمیدونم چی میشه‌.‌.این راه این مسیر چی برام دیده و قراره چه اتفاق های تا خود روز کنکور بیفته ولی باید با تمام وجودم تلاش کنم

یه چیزی و بهش ایمان دارم..وقتی تلاش کنی قطعا نتیجش و میینی

چه سر اوت قضیه چه بعدها..تمام ادم های پر تلاش زندگیم نتیجه گرفتن هر چند خیلی‌هاشون دیر یا حتی نه به موقع ولی میدونم که این تلاش نتیجه خواهد داشت:)

پلن اول قبول شدن ارشد ام بی ای و آوردن رتبه زیر ۵۰ . دلم شریف و تهران و امیر کبیر میخواد

پلن بعدی آیلتس ۷ گرفتنه که بعد ارشد سفت و سخت ادامش میدم

و یاد گرفتن رانندگی ..چیزی که سالهاست معضله برام..باید از پسش بر بیام

دلم میخواد تمام روزهای ببست پنج سالگیم در حال رشد باشم در حال کار و فعالیت و رسیدن به خواسته هایی که آرزوم بوده همیشه

مینویسم اینجا

که هی برگردم بخونم به خودم بگم هی ببین تو بااااید ادامه بدی

دلم میخواد یه دفتر هم بردارم توش از خود فردا ک شروع میکنم ب خوندن بنویسم فقط باید یه جای امن برای دفتر پیدا کنم.

همین

به امید خدا

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

دلتنگی

تموم شدن یه رابطه فقط خشم و نبخشیدن و گریه و سرزنش نداره

فقط به یاد افتادن کارهای و رفتارهای اشتباه طرف مقابل و نداره

یه موقعه ها مثل امروز انقدر دلت تنگ میشه که میخوای بمیری..میخوای بگی گور بابای همه چی فقط برگرد ببینمت و حرف بزنیم..اصلا به جهنم که اون همه ضربه زدیم بهم..

میری تو گالری بلکه یه عکس یا نشونه ای که پاک نکردی و پیدا کنی..میری پروفایل بلاک شده اش و بلاک شدت رو هی میبینی..میری با یه اکانت دیگه صفحه پرایوت اینستاشو میبیتی و میفهمی قبلا سال تا سال پست نمیزاشت و تو همین مدت سه تا گداشته..میفهمی فالووراش خیلی بالا رفته..میفهمی...میفهمی..

لعنت به دلتنگی..ولی باید کنترل کنی خودت و ..گریه کن..دلت تنگ شه..برو تو خودت..ولی خواهشا احساساتتو کنترل کن و کار احمقانه نکن.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

ماموریت جدید

ببینید من توی سردرگمی بزرگ گیر کردم!

این جوری بگم که ادامه زندگیمو نمیدونم قرار چیکار کنم..بعد واقعا هیچ شناختی از خودم ندارم..یعنی رسما نه خودم و درست میشناسم..نه استعدادهامو بعد از طرفی این فکر که داره بیست و پنج سالت میشه تنها دست آورد مهمی که داشتی یه لیسانس گرفتی داره مثل خوره مغزمو میخوره!

دارم فکر میکنم که هیچ وقت درست خودمو نشناختم..هیچ وقت مطالعه درست نکردم در مورد شناخت خودم شناخت استعدادام هیچ وقت مثلا 20 ساعت، 30 ساعت وقت نزاشتم در مورد این چیزا مطالعه کنم..ذهن چموشم میگه که این کارا رو باید مثلا پارسال این موقع میگردی..میگه نکردی؟ باشه! حداقل از اول امسال میکردی..اون قسمت سرزنش گرم میگه که چقدر وقت از دست دادی!

اصلا میدونی جواب من چیه؟ جواب من به تمام این حرفا اینه که میگم دختر تو پارسال این موقع درست تموم شد دیگه؟ باشه..اصلا یک سال دلت خواست ول بچرخی اصلا یک سال دلت خواست کار خاصی نکنی..فقط میخوام بگم که دست از مقایسه و سرزنش بردار..

دلم میخواد وقتی 12 مهر امسال شمع کیک بیست و پنج سالگیمو فوت کردم وقتی اون لحظه که آرزو میکنم و چشمامو میبندم بگم خب من این دو ماه و تماما روی خودم فکر کردم..نوشتم..مطالعه کردم و تصمیمو برای ادامه زندگیم گرفتم..این که چه مهارتی رو انتخاب کنم و شروعش کنم این که مسیر شغلیم دوست دارم تو چه سمتی باشه..این که دوست دارم مسیر تحصیلیم چی باشه..این که با خودم و احساساتم چند چندم؟ این که خودم و تا حد خوبی بشناسم و از این گیج زدنی که الان هستم درومده باشم..آدم مطمئن تری باشم و در نهایت حالم بهتر باشه.

میدونی؟ 

تنها چیزی که الان مطمئنم از خودم و میدونم تو این ماموریت دو ماهه هم به یقینش میرسم یکیش جدی خوندن زبانم و جدی گرفتن باشگاه رفتن و ورزش کردنم

مینویسم..بیشتر مینویسم..

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان