بخدا اگه نمیومدم بنویسم میمردم
رو تلخ و مرخرفی بود
ایران حمله کرد به اسرائیل، ۶ صب با تپش قلب بلند شدم کل روز استرس داشتم سر کار تمرکز نداشتم، برگشتم خونه و سین مریض شده خیلی خیلی بد و متاسفانه از منم گرفته و نتونستم بخوابم چون مراقبش بودم، کتاب دانشگامو اوردم فصل دومشو بخونم که فردا میپرسه و به زور نصفشو تونستم، با چک و لگد کارای شخصی و تمیزکاریامو کردم که ساعت بشه هشت و نیم شب برم سرکلاس دانشگام و یک ساعت و نیم مدیریت مالی درس بده، بعد تو فکن این وسط اون مردک پفیوز بیاد تو اتاق ینی تنها مکالمه ی ما یه سلام صبح یه سلام شب بوده و هیچ حرف و یا اتفاق دیگه ایم نیفتاده که بگی اره به خاطر فلان چیزه! جوری قیافشو کنه و قیافه بگیره که اصن وسط کلاس ی لحظه برگشتم نگاش کردم دیدم با چه نفرت و قیافه ای نگام میکنه گس وات؟ قالب تهی شدم! این جوری شدم خدایا مگ من چیکار کردم؟ باید میریدم بهش ولی نریدم شوک بودم و از یه جا به بعد کلاسم هیچی نفهمیدم و پر از بغض شدم! چند روز پیشم شبش همبن کار و باهام کرد و صبش میخواستم برم سرکار جواب سلامم نداد کل راه از دم خونه ک در و بستم تا برم تاکسی بگیرم بغض وحشتناکی داشتم که من مگه چیکار کردم؟ گناهم اینه گیر خانواده مریض افتادم..واقعا مریض روحی روانی- بدون اغراق- کسایی که حداقل دنبال درمان نرفتن
خستم خیلی خستم این همه تلاش کن برای زندگیت، هیچی به هیچی.
این از این مملکتی که توشی هر لحظه استرس
این از این خانواده ای ک توشی و هر لحظه زندگی برات جهنمه.
چقدر دیگه برای بهتر کردن زندگیم تلاش کنم؟ آدم یه جاهایی کم میاره بخدا...
سعی کن مستقل باشی، سرکار بری، ادامه تحصیل بدی. سعی کن رابطه خوب داشته باشی تاکسیک بازی در نیاری. سعی کن دختر مقبولی باشی ظاهری رفتاری. سعی کن تروماهاتو حل کنی..سعی کن.. سعی کنننن... بعد آدمای نزدیکت برینن تو تمام تلاشات.. سد راهت بشن.. هی دو قدم بری جلو سه قدم برگردوننت عقب...