یار من

با میم حرف زدم و فهمیدم چقدر من اشتباه میکردم و حساس شدم🥺

واقعا این آدم، درست ترین و بهترین و خفن ترین آدمی که میتونست تو زندگیم قرار بگیره و خدا چقدر منو دوست داشته که بعد اون همه روزها و ماه های سخت و تجربه های بد و به پست ادم های ناجور خوردن گفته بزار این بچه هم هم ییار طعم خوب بودن کنار ادما رو بچشه.

من کلا خیلی غر میزنم. مثلا میدونم باید فلان کار و انجام بدم و حتی میدمش، ولی حتما غرشو میزنم و خب تنها فرد نزدیک این روزهای منم میمه. ولی انقدر این ادم دیدِ نیمه پر لیوان دیدن و داره، انقدر همه چیز و سعی میکنه ساده تر کنه و از پیچیدگی و سختیش در بیاره که واقعا ساکت میشم. پارتنر خوب داشتن این جوریه که بهت قدرت مضاعف میده، اعتماد به نفس میده و شیرت میکنه بری فلان کارتو شروع کنی، ادامه بدی و یا حتی جاهایی که لازمه حقتو بگیری:)

تیر شد.اخراش تولد میم توشه. این ماه باید خرجای دیگه رو استاپ کنم..بعد دیگه این ماه واقعا باید بترکونم از نظر درس خوندن..دوره ایم که شرکت کردم شروع شده.

باید جدی و مرتب کتابخونه برم. درس بخونم. 

اهداف این ماهم: فوکوس رو زبان، تولد میم، لذت بیشتری بردن از زندگیم و کمتر سخت گرفتن به خودم

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

روزهای پر ماجرا

واقعا از اون موقع که نوشتم زندگی روتینه و تقریبا آروم انقدر همه چیز تو هم پیچ خورده که نگم.

کارای پیج خیلی زیاد بود از طرفی سایت به فنا رفته یه از خدا بی‌خبری هک کرده و دهن من و سرویس کرد سر برگردوندنش جالبی اینه احمق همچنان تلاش میکنه ولی امنیت سایت و بالا بردم نمیتونه کاری کنه.

امشب داشت بدشانس ترین اتفاق زندگیم میفتاد و وقتی با میم رو موتور بودیم از کنار بابام رد شدیم که سکته کردم..بماند گفتم بپیچ تو کوچه پس کوچه ک لباسامو عوض کردم و بعد اسنپ گرفتم بقیه راهو..بماند چقدددر استرس کشیدم تا برسم خونه رفتار بابا رو بیینم و دیدم اکیه همه چی و اصلا از شدت استرس هر لحظه پتانسیل گریه کردن رو داشتم...

با میم به چالش نخوردیم ولی احساس میکنم یکم حساس شدم نسبت به رفتاراش..نسبت ب خستگی زیادش و زود شب خوابیدناش، نسبت به میزان بروز علاقش..

کلا چند روزه خیلی فریکی زدم:( نمیدونم چقدر این حسم درسته ولی یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه ک روبه راه نبودنم خیلی بهمش میریزه..و منم نمیتونم و نمیخوام اصلا بهش بگم که چقدر محیطی که هستم متشنج تر از اون چیزیه ک فکر میکنه چون نمیخوام رو ذهنیتش تاثییر داشته باشم ولی حس میکنم من با وجود بودن تو این خونه و در معرض همش حرف های مختلف شنیدن، تو سری زدن و تحقیر کردن خیلی دارم سعی میکنم اروم باشم و تو رابطه نیارم ولی یه روزایی از توان من خارجه و این دلیل نمیشه آدم ضعیفی باشم یا بلد نباشم به تخمم بگیرم!

میخوام به این سه تا قضیه فکر کنم و آخر هفته ک پیش همیم اگ گفتنش بهش منطقی بود بگم. چون همیشه ازم میپرسه که جیزی ذهنت و درگیر نکرده؟ و واقعا نمیتونم سیاست بازی یا همون مخفی کاری خودمونو درارم و نگم!

ولی خستم..خستم از این همه مخفی کاری و دروع گفتن به خانوادم..یه روزایی شبش که میشه و از بیرون با میم برگشتم خونه میگم شت! چجوری من همچین دروغی سرهم کردم به مامانم گفتم!

راستی یه هفتس زبان خوندن و شروع کردم میرم کتابخونه میانگین این هفته ۴ ساعت خوندم. که برای شروع راضیم؛) خیلی سخته..۵۰ روز برنامه ریختم بخونم واقعا امیدوارم پاش وایسم..

بخوابم فردا باید برم کتابخونه..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زندگی واقعی

سلامممم...نوشتن چقدر سخت شده واقعا، یا وقتشو ندارم یا حوصلش نیست.

این روزا مشغول همون کار و بارهای  قبلی ام. زبان و اسکیت و درس خوندن و بیرون رفتن.

اتفاق خیلی ویژه ای نیفتاده. ولی برای اولین بار با میم رفتیم کوه. خیلی حال داد انقدر که گفتیم حداقل ماهی یه بار و جور کنیم بریم. اول از مسیر پیاده روی درکه رفتیم بالا کوه و رودخونه و آب بود و نسبتا هم شلوغ بود. بعدشم رسیدیم به یه رودخونه قشنگ و جای دنج، زیر انداز و انداختیم و بساط صبونه رو به راه کردیم بعد با هم فیلم دیدیم، کلی عکس گرفتیم و کلی آب بازی کردیم. سعی کردیم یکم آتیش هم روشن کنیمم هم که خیلی موفق نبودیم بعدشم ناهار و یه ساندویچ آماده زدیم و برگشتیم خونه. خیلی خوش گذشت.

اسکیت هم ترم جدیدش این هفته دوباره شروع میشه ک بعد یک هفته دلم تنگ شده براش و ذوق دارم برای ترم جدیدش. زبانمم هم این هفته امتحانه و بعدش بعید میدونم کلاس بعدی رو بنویسم چون افتادم رو غلتک و میخوام برنامه یه ماهه یا چهل روزه بریزم و خودخوان جدی و زیاد بشینم بخونم بعد برم امتحان تی تی سی و بدم ببینم قبول میشم؟ حتی به کتابخونه رفتن هم فکر میکنم.

راستی جواب های ارشد اومد و انتخاب رشته کردم..دولتی تهران نمیارم ولی آزاد های تهران و مجازی های تهران و زدم ایشالا که بیارم:) این دفعه برخلاف کارشناسیم فقط به علایقم نگاه کردم و جای نزدیک بودن. شاید گرایش اولی که زدم گرایش تاپ ام بی ای نباشه ولی علاقه منه و همین برام بسه. تو آزاد ها هم دانشگاه هایی که نزدیک ترمون رو زدم بعد دورها رو..مثلا علوم تحقیقات تو آزاد ها میگن بهترینه ولی از خونه ما خییییلی دوره قشنگ انگار یکی از شهر هلی اطراف تهران شه راهش برام..برای همین پایین تر زدمش چون بعد ۴ سال کارشناسی ای که خیلی دور بود بهم و چقدر برای رفت و آمد اذیت شدم دیگه خودم و شناختم که من ادم خیلی راه دور و همش در رفت و آمد نیستم.

میخوام تا قبل این که دانشگاه ها شروع شه حتما تی تی سی و داده باشم و کلاساش و رفته باشم چون دانشگاه شروع شه خیلی سخت میشه هندل کردنش.

زندگی خوبه..میگذره..تقریبا آرومه..و میدونم قراره چالش بگذرونم مثل تمام سال های قبل و تمام چالش های زندگیم. ولی سعی میکنم لذت ببرم از چیزی که الان دارم چه سخت چه آسون.. یه مدت آسونه و رواله همه چی یه مدت ممکنه همش سختی باشه.. بالا پایین هاست که زندگی رو واقعی میکنه.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قشنگی های زندگی

سلااااامم از روزهای بهاری و آخرین نفس های اردیبهشت.

اردیبهشت به مراتب خیلی خیلی بهتری نسبت به فروردین داشتم..یه ترم کلاس زبانم شروع کردم و تموم کردم..یه ترم اسکیتمم همین طور..سعی کردم کلی اجتماعی تر شم..فقط از دست خودم ناراحتم که کتابی که میخواستم و تموم نکردم..

برای خرداد ماه دلم میخواد هر شب حتی قبل خواب شده ده صفحه کتابم رو بخونم و یه اپیزود از سریالایی که دارم و با زیر نویس انگلیسی ببینم..معمولا میم چون خیلی زود پا میشه صبح ها که بره سرکار نهایت تا ده و نیم با هم میحرفیم و بعد میخوابه منم معمولا تا 12,1 تو نت میچرخم که دوست ندارم:( دلم میخواد بعد شب بخیرمون یکم کتاب بخونم و فیلم زبون اصلیمو ببینم..دلمم میخواد هفته ای دو سه قسمت هم پادکست های خوب فارسی و انگلیسی گوش بدم..یکم باید تو برنامه ریزیم اینارو جزئی تر بنویسم

چند روز پیش تولد ح بود خیلی شب خوبی بود و کلی خوش گذشت. حال سین به نظرم مقداری بهتره ولی بازم تو خودشه و خیلی زود به زود عصبی میشه.

راستی دلم میخواد تایمای خالیمو هم مدیریت کنم هم ببینم میتونم دوباره خودم رو به میادین طراحی سایت ها برگردونم؟:) بشیتم جزوه هامو دوره کنم ویدیوهامو ببینم و شروع کنم..هم غیر کلاس زبان تو یوتیوب کورس های زبان و ببینم.

میگن نیمه اول خرداد هم جواب های ارشد میاد..من که هیچی براش نخونده بودم احساس میکنم حتی مجاز نشم مگر این که اون چند تا دونه زبان و جی متی که زدم نجاتم بدن..اگه آزاد های تهران و بیارم حتما میرم..چون mba رشته ای که خیلی مباحثشو دوست دارم و از طرف آدم خرخونی و درس خوندنم نیستم که وایسم یه سال دیگه پشت کنکور که مثلا دولتی بیارم.

میشه گفت امروز تقریبا شد یک سال که خودمو از اون رابطه سمی کشیدم بیرون و نجات دادم:) واقعا این که توان تموم کردم رابطه رو داشتم از خدا خیلی ممنونم..چند روز پیش فکر میکردم پارسال این موقع و حتی شاید قبل ترش چقدر داغون بودم و چقدر پر از استرس و عصبانیت و تشویش و فشار بودم..اونم از طرف آدمی که وجودش باعث شده بود یادم بره حتی زندگی عادی کردن چطوریه..

چند روز پیش از چنل محبوبم تو تلگرام یه پستی خوندم که واقعا تمام اون روزهای سیاهی که با وجودش برام ساخته بود و روزها و ماه های خیلی سیاه تر بعد کات کردن که بتونم به خودم بیام و خودم و جمع و جور کنم همین حرفارو به خودم میگفتم: " معلومه که دلت تنگ میشه. من مهربون ترین و دلسوزترین آدمی بودم که میتونستی تو زندگیت داشته باشی و از دستش دادی. بزن تو سر خودت، دلتنگی که چیزی نیست!:)))))) "

الان ولی کنار پسری ام که واقعا به زندگیم، ایندم و اهدافم معنا داده و قدردان وجودشم..به قول مامانم خدا همه درارو نمیبنده سپیده:)

راستی دیروز بله برون فف بود..چقدر براش خوشحالم..کاشکی روزای خوبی رو کنار هم بگذرونن.

یکی,دو هفته پیشم یه نصف روز با سین و مامان رفتیم گردش و طبیعت گردی و بعدشم رستوران غذا خوردیم خیلی خوش گذشت..این عکسی هم که گذاشتم از پارک پروازه با اون ویو فوق العادش.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نیمه اردیبهشت

ببین کی بعد مدت ها بازگشته:)

امروز با تموم تنبلی ای که میومد به خودم قول دادم هر جور شده بیام و بنویسم. اردیبهشت به مراتب بهتر و آروم تری نسبت به فروردین رو دارم سپری میکنم..تمام بعد از ظهر تا شبام و کلاسم..روزای زوج میرم زبان و روزای فرد میرم اسکیت:))) گفتم اسکیتتت و بله بالاخره بعد سالها نوشتم:) واقعا اگه حمایت و همراهی میم نبود بازم نمیرفتم که بنویسم..خیلی حس خوبیه..یعنی اون یه ساعتی که درگیر کلاسم انقدر خوبه که حد نداره..احساس رهااایی میکتم احساس اعتماد به نفس بیشتر..بعد تمام این مدت هم تایمشو یه جور گرفتیم که میم بعد از سرکارش بتونه بیاد..تمام این مدت از سرکار میاد سمت کلاسم و منم میرم و اون یه ساعت میشینه نگام میکنه..واقعا هر دفعه بهش میگم حوصلت سر نمیره؟ نمیخواد دیگه بیای میگه نه یه ساعت میشینم و برات ذوق میکنم قوربون صدقت میرم:)) تو کلاس همه کوچیکن و تنها بزرگشون منم اولش یه حس خجالت داشتم ولی بعد گفتم بیخیال:) بالاخره هر کی از یه جایی باید شروع کنه دیگه..دیروز بغل میم یکی از بابای بچه ها نشسته بود بهش میگفت خواهر برادرین؟ میم هم گفته نه پارتنریم:) میم میگف طرف جوری برگاش ریخته بود میگفت وای چقدر بامزه اید تو میای مشینی اینجا نگاش کنی؟ چقدر شما کول و سالمید تفریحات سالم میکنید:)) میم میگفت من ترکیده بووودم.

میم دوباره کارش یکم سخت شده قراره جاشو عوض کنن بفرسن غرب تهران یعنی انقدر سرکارش دور میشه که خدا میدونه...ولی میگه میرم بازم ببینم چجوری پیش میره اگه ببینم نمیصرفه نمیرم دیگه. خلاصه یکم نگران اینیم این روزا:)

خبر دیگه این که زبان خوندنم دوباره افتاده رو غلطک..یه چند روز خیلی دپ بودم از این که چرا من انقدر دیر متوجه علایقم شدم چرا بیست و پنج سالم شد و یه کار ثابت درست حسابی ندارم کلا خیلی بهم ریخته بودم..ولی میم بیدارم کرد و گفت بیا با هم تو آگهی ها بگردیم و ببین که از همین فردا با این رزومه و مهارت هایی که داری چقدر زیاد میتونی بری سرکار ولی موضوع اینه خوشحالت نمیکنن..راست میگفت من دهنم سرویس شد طراحی سایت یاد بگیرم و بعدش برم سرکار و پروژه گرفتم ولی واقعا در عذاب بودم و دوستش نداشتم:( یا قبل ترش یه سال کارمندی کردم بازم واقعا زندگی پشت میزی و کارمندی کاملا افسرده و فرسایشیم کرده بود..الان به این نتیجه رسیدم یه کار برای خودم داشته باشم اونم تدریس زبانه..من عاشق تدریس و تولید محتوا براشم.. یعنی از بچگی همیشه خودم و در حال آموزش و درس یاد دادن به آدما میدیدم..ولی خب زبان هم باید پیشرفته تر شه مخصوصا این مدت که گذاشته بودم کنار..فعلا هدفم اینه ببینم تا اوایل تابستون با کلاسی که میرم و به صورت خودخوان به اینترمدیت برسونم بعدش برای کلاس های تی تی سی که تربیت معلم زبانه اقدام کنم. ولی همین پروسه خوندنه و کلاس رفتنه و امتحان رفته رو مخم چون واقعااا زبان خیلی فراره خیلییییییی. ولی متاسفته من خیلی عجولم و همش منتظر نتیجم ولی حرفای میم باعث شد از نا امیدی بیام بیرون و با قدرت بیشتر ادامه بدم..در مورد از دست دادن دوستامم بهش گفتم یه حرف قشنگی که زد این بود که زندگی بزرگسالی این جوریه که تو کلی بالا پایین میبینی کلی دوست از دست میدی هیچ تضمینی هم نیست اگه الان با این آدم صمیمی هستی سال دیگه هم باشی..تو باید خودت و برای از دست دادنا آماده کنی و نزاری انقدر زمینت بزنه:)

یه کار دیگه ای هم که این ماه با میم کردیم این بود که خرج و مخارج بیرون رفتنمونو کنترل کنیم..کافه کمتر بریم یا چیزایی که سفارش میدیم معقول تر باشه..دیگه راسی هفته دیگه ماهگردمونه حتی شده یه چیز کوچیک به بهونه های مختلف بهم میدیم..میم تو رژیمه منم براش یه سری خوراکی رژیمی و یه بسته قهوه چون میگه صبا که زود بیدار میشم خیلی سختمه و یه دسبند گرفتم..راستی دیروز با میم رفتیم یه کافه که هر کی عاشق هری پاتر باشه بری تو این کافه از ذوق نمیدونه چیکار کنه:)) مثل من و میممم که نمیدونستیم از ذوق چه کنیمم:)))

سین هنوزم تو دوران سوگ و خشمه..راستشو بخوای یه روزایی حسابی براش نگرانم..بیبنیم میشه این هفته یه روز راضیش کرد باهاش یکم برم بیرون..

برم که باید کوهی از لباس رو که از اول هفته همین جوری هی روهم موندن رو اتو کنم:) 

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سلام به اردیبهشت

خدارو شاکرم که فروردین تموم شد..لعنتی تموم بشو نبود:))

بخوام یه گزارش هفتگی بدم اینه که قضبه سین بخیر گذشت..شاید باورتون نشه که بلوبانک خر فقط 4 تومن وام داد که احساس میکنم توهین بهم شده:))) اون قضیه آنلاین شاپ کنسله:))) انگار بر حسب گردش حساب میده منم که ماشالا پوولدارر:)))

این هفته رفتم ترمیم و یه رنگ آبی قشنگ برای ناخونام زدم و ولخرجی کردم و دو تا مانتو و شال تابستونه گرفتم و خودم و خالی کردم. با میم یه روز کامل با هم بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت..گوشی هم چیزی به بابام نگفتم بخره..اقا من هر جور فکر میکنم خیلی دلم میخواد آیفون داشته باشم ولی منتها پولشو ندارم و جز بعیدهاست بابام این همه خرج کنه:) پس لذا فعلا با همین گوشی میسازم تا ببینم چی میشه..

دارم سعی میکنم رو زبان بیشتر وقت بزارم کلاسم شروع شد و خیلی دلم میخواد اسپیکینگمم بهتر شه یه دوره هست دارم فکر میکنم بنویسمش یا نه..به فکر سایت زدن برای خودمم هستم ولی اخرین باری که سایت زدم یه سال پیش بوده و خیلی مباحث یادم رفته و دوست دارم یه سایت تو زمینه همین تدریس زبان برای خودم بزنم.. ولی قبلش باید قوی تر کنم خودم و چیزایی که یادم رفته رو برگردونم و تی تی سی بنویسم..

فکنم بعد سه چهار سال تکی پاشدم رفنم خرید خیلی حس عیحیبی بود مدت ها بود تنها با خودم وقت نگذرونده بودم..رفتم اول ارایشگاه بعد رفتم شال خریدم و بعد شهر کتاب یه کتاب خریدم که استارت کتاب خوندنم و از این ماه زدم و یه پلنر و یه دفنر برای کلاس زبانم. 

خیلی دلم میخواد کلاس اسکیت بنویسم امروز اگه بشه با میم میریم جایی که پیدا کردیم و آمارشو بگیریم..با هم حرف که میزدیم قرار گذاشتیم به بیرون رفتنامون تنوع بدیم مثلا بریم کوه آخر هفته ها یا مسافرت بریم..

قبل این که فف مهاجرت کنه هم میخوام با بچه ها یه تور یکی دو روزه بریم..دلم از الان براش تنگ میشه:( برم برنامه این هفته رو بنویسم و ببینم این هفته قراره با چه اتفاقای پرام بریزه:) 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

فروردین کذایی

الان که دارم مینویسم نشستم تو کتابخونه و یکم سعی کردم برنامه زبان خوندن رو راست و ریس کنم و سعی کردم از محیط متشنج خونه هم فرار کنم...بعد از ظهر با میم قراره بریم پارکی جایی یه گوشه ای برای خودمون پیدا کنیم و سالاد الویه ای که اوردم و با هم بخوریم و فحش بدیم به این جای خراب شده که تا خود دم اذون تو ماه رمضون نمیشه نه جای خاصی رفت نه کار خاصی کرد حالا نکه قبلش خیلی جای به خصوصی میشد رفت، نه! ولی حداقل کافه و رستوران جز اندک تفریح ها تو این خراب شدست..

فروردین خیلی سختی بود کلا فروردین ها همیشه برای من پر از سختی و مشکل و استرسه! واقعا نمیدونم چرااا :) حتی این هفته آخرشم دست از سرمون برنداشته و تو یه بلاتکلیفی بدی تو یه موضوعی برای سین هستیم! گفتم سین..واگعا من نمیدونم خدا دیگه از بندش چی میخواد که این آدم براش نکرده که بدترین آدم ها، اتفاق ها و کارها رو سر راهش قرار میده..این یکی بخیر بگذره تا ببینیم برای سورپرایزهای بعدی خدا چی براش/ برامون میخواد:) 

از این هفته کلاس زبانم شروع میشه و یکم امیدوارم بیفتم رو روال...اگه بتونم این گوشی و که دیگه واگعا روزهای آخرش رو با یه گوشی نسبتا با دوربین خوب عوض کنم و مخ بابا رو بزنم خیلی خوشحال میشم..چون همش تو فکر کسب و کار و منبع درآمدم..بعد آنلاین شاپ داشتن هم یه گوشی با دوربین خوب میخواد خودم مدنظرم با بودجه و اینایی که هست s21ئه، چون دوربینشم میگن خوبه قیمتشم نجومی نیست مثل آیفون و اینا..میشه اگه تجربه آنلاین شاپ اکسسوری دارید بگید برای اولیه چقدر بودجه میخواد و از کجاها میشه عمده بدلیجات به روز پیدا کرد؟ من خیلی سبک مینیمال میپسندم و خوره اکسسوری و بدلیجاتم..برای خود اداره پیج هم تجربه خوبی تو ادمین اینستا دارم به نظرم اگه یه گوشی با دوربین خوب داشته باشم از پس عکاسی و تولید محتوای پیج بربیام..

راستی این روزها ذهنم درگیر وام بلوبانک هم هست چون روش حساب باز کردم برای بودجه شروع آنلاین شاپم..فقط باید گردش حساب سه ماه آخرت میانگینش بیشتر از سه تومن باشه دو ماه قبل خیلی خوب گردش حسابم و این میانگین سه میلیون و گرفتم ولی این ماه یکم داره میره لب مرز و اگه از دست بدم دوباره باید سه ماه دگ صبر کنم برای همین دارم فکر میکنم اگ کم آوردم از سین یکم قرض بگیرم که به این میانگین برسونم و وام رو بگیرم و بعد بهش برگردونم..خلاصه شما قلب هاتون رقیقه میشه دعا کنید بشه؟

خیلی دلم میخواد ورزش کنم مثلا تو ورزش ها استخر و دوس دارم ولی تکی بهم نمی‌چسبه یا اسکیت و خیلی دوس دارم این پارکی ک همش با میم میریم دیدم زمین اسکیت و کلاس اسکیت داره اگه پول بیاد دستم یکی از کارهایی که بکنم همینه چون همیشه از بچگی خیلی دوست داشتم🥺

ابن بود خلاصه و قول نوشتنِ من برای تا اینجای ماه..امیدوارم فروردین به خیر و خوشی تموم شه:)

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

13 به در

بخوام از این 13 روز بگم این که در مجموع هیچ وقت تعطیلات عید، روزهای مورد علاقه من نبوده و نیست..ولی در مجموع سعی کردم با نموندن تو خونه و نپوسیدن برعکس سال های قبل، یکم بهترش کنم..چند روز اول با میم رفتیم بیرون، اصلا حال و رروزم خوب نبود خداروشکر که بود و حالم و خوب کرد...7 فروردین بهترین روز و پر هیجان ترین و ریسکی ترین روز 25 سالگی با فف رقم زدیم و برای اولین بار تو بیرون مست کردیم فقط همین که الان زندم و میتونم بنویسم و اتفاق خاصی جز پنچر شدن لاستیک نداشتیم، از این بابت خوشحالم.. بعد رفتیم شمال با خانواده یه چند روزی که بدک نبود یکم حال و هوام عوض شد. تقریبا تا 11 ام هر روز سعی کردم به هر نحوی شده بزنم بیرون و نمونم خونه ولی این دو روز آخر موندم خونه.. خیلی ساله سیزده به در جایی نمیریم نه فف بود امروز نه میم دیگه پس کلا هم موندم خونه.

امروز بعد 3 ماه مطلقا زبان نخوندن دوباره شروع کردم..سه ماه کامل همه چیو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار..بعد این همه مدت دور بودن از درس خوندن دوباره شروعش برام سخته ولی میدونم که میتونم..میخوام یه مرور کنم و برگردم به میادین دوباره و یه کلاس فیری دیسکاشن هم بنویسم که دوباره درگیر زبان شم بعد برم آزمون تی تی سی بدم و شروعش کنم ولی هنوز مطمئن نیستم تی تی سی کدوم آموزشگاه و برم..میشه اگه تجربی ای داری، بهم بگی و منو از سردرگمی نجات بدی؟

این روزا درگیر حسای متنقاضیم..احساس میکنم دارم تک تک دوستامو از دست میدم..چیه این بزرگ شدن؟ ضربه آخر و فف بهم زد..گفت پذیرشم اومده و مرداد باید اونجا باشم..هنوز شوکم و باورم نمیشه..از اونور ح خیلی دور شده..مدت هاست ازش وایب منفی میگیرم ولی سعی کرده بودم این دوستی 12 ساله رو حفظ کنم..ولی انگار نمیشه دیگه..حداقل این دفعه دیگه تلاش و تقلایی برای حفظ رابطه نمیکنم..میکشم کنار..سخته حتی دیشب از فکرش خوابم نمیبرذ اما یه توئیت قشنگی که یه روز خوندم این بود که گاهی شما دوست صمیمی کسی هستید که اون شما رو ادم چندم زندگیشم نمیدونه..باید بپذیرم

میم خیلی خوبه..خیلی دوسش دارم..خیلی مَرده و خیلی پشت و همراهه..دلیل زندگیمه:)

موهامو که رنگ کردم از رنگش به همین زودی و بعد گذشت یه ماه خسته شدم...منتظرم مراسم سین تموم شه بعد میخوام از این کار ریسکی ها بکنم شامپو رنگ بگیرم از این رنگ فانتزی ها خودم بزارم نهایت گند میزنم میرم آرایشگاه درست کنه ولی حداقل آرزو به دل این رنگا نمیمونم:)

این یه ماه که گذشت..کنکور دادم..مو رنگ کردم..مراسم سین بود..پیش میم بودم..شمال با دوستام رفتم..کلا بیشتر به قرتی بازی و خوش گذرونی گذشت خودمم گفتم ول کن به خودت سخت نگیر. ولی دیگه برای یه ماه بعدی خوردن و خوابیدن بسه..میخوام زبان بخونم و کلاس تی تی سی و تکلیفش روشن کنم و استارت بزنم..مراسم مهم سین هست.. و باشگاه هم بنویسم و سالم خور تر شم..خیلی دلم میخواد باشگاه و درست حسابی ادامه بدم و بعد گذشت یکی دو ماه دوباره ول نکنم..

راستش کتاب خوندن و هنوز شروع نکردم..تکه هایی از کل منسجم رو انتخاب کردم و میخوام از امشب با یه ربع خوندن برگردم به میادین.

بیشتر نوشتن از امسال رو هم، با این متن شروع کردم:)

امیدوارم روزای روشنی پیش روی مردممون باشه و سال خیلی سختی نباشه.

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

goals

هیچی به اندازه نوشتن، بهتر نمیتونه ذهن رو جمع و جور کنه.

اهداف سال 1401:

فروردین، اردیبهشت، خرداد

خواندن برای آیلتس به طور کامل و بستن پرونده آیلتس + ( تمدید پاسپورت برای امتحان)

کلاس رانندگی و شروع رانندگی

هر ماه یک کتاب خوندن( چه زبون اصلی چه فارسی)

شروع رفتن به باشگاه به طور مرتب و کم کردن خوردن فست فود

حداقل دو بار رفتن طبیعت گردی

گرفتن وام بلو 

زدن واکسن گارداسیل

به طور مرتب در وب نوشتن

هر ماه سیو 20 درصد از پولم

 

تیر، مرداد، شهریور

نیمه اول تیر دادن امتحان آیلتس

انتخاب رشته دانشگاه

رفتن کلاس تی تی سی

بعد از اتمام تی تی سی شروع به گشتن کار

خریدن گوشی

هر ماه یک کناب خواندن

رفتن به باشگاه به طور مرتب

راه اندازی اولیه آنلاین شاپ(خرید کردن، پیدا کردن، عکاسی، پیج اینستا فعال کردن)

حداقل رفتن دو بار به طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

مهر، آبان، آذر

گسترش آنلاین شاپ( عکاسی، افزایش فالور، خلاقیت)

شروع ارشد

هر ماه یک کتاب خواندن

باشگاه رفتن و ادامه دادن

تدریس زبان ترجیحا به صورت پاره وقت

طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

 

دی، بهمن، اسفند

گشترش آنلاین شاپ

دانشگاه و درس خواندن

هر ماه یک کتاب خواندن

باشگاه رفتن و ادامه دادن

تدریس زبان

طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

۰ موافق ۰ مخالف

سال 1401

21 مهر نوشته بودم دلتنگی بیخ گلومه

سه ماه بعدش 21 دی با کسی دیت رفتم که فکرشم نمیکردم این آدم تمام چیزهای خوبی که من تو زندگیم از پارتنرم میخواستم، باشه.

دو ماه شد که من با این آدم شب و روزای مختلفی رو گذروندم و فهمیدم چقدر تعریفم از عشق فرق داشته..چقدر عشق وجود این آدمه و منی که بعد از تجربه شکست بدی که داشتم فکر میکردم هیچ عشقی وجود نداره و قرار نیست اون عشق و دوست داشتنی که تو ذهنمه رو پیدا کنم..با خودم میگفتم زندگی میکنم، با دوستام وقت میگذرونم، کلاس های مختلف میرم و در نهایت همه ی اینا باعث میشه زخم عشق و آسیب هایی که خوردم جبران شه..ولی نشد..هفت ماه روز و شب غصه خوردم، اذیت شدم، زخم هام خوب نمیشدن و روحم هر روز و هر روز پژمرده تر میشد..اواخر پاییز خودم و تو یه چاه تاریک و سیاه و کثیف دیدم که هیچ راه نجاتی برای خودم نمیدیدم..بدون اغراق میگم هر روز گریه میکردم..هر روز آرزوی مرگ میکردم..افکار خودکشی بیخ ذهنم و بغض هر روزه بیخ گلوم بود و امید به همه چیزم و از دست داده بودم..اونجا بود ترسیدم خیلی ترسیدم بعد از هفته ها این پا اون پا کردن برای اولین بار وقت روان پزشک گرفتم و دارو درمانی و شروع کردم و گفت افسردگی رو به شدیدی داری..تو همون روزای یاس همون روزای تاریکی و مطلقا نا امیدی و این که بالاخره چه زمانی کمی زندگیم سر و سامون میگیره با پسری آشنا شدم هر روز دارم میگم از خدا خیلی ممنونم بابت وجود این آدم تو زندگیم.

7 ماه بعد با کسی آشنا شدم که تمام دردام و التیام میداد کسی که وقتی کنار مترو تاتر شهر وایساده بودم تا برای اولین بار ببینمش قلبم تند تند میزد و مدام از خودم میپرسیدم که آیا کارم درسته؟ وقتی دیدمش وقتی چند دقیقه بعدش تو کافه تو اون هوای سرد و بارونی رو به روش نشسته بودم از همون دقایق اول قلبم براش رفت..با آدم های مختلفی تمام اون مدت سعی میکردم ارتباط بگیرم  ولی  هیچ کدوم حتی نزدیک نیم درصد هم نتونستن حسی درونم ایجاد کنن ولی این آدم یه چیز دیگه بود برام..نقاط مشترک زیادی داشتیم و چند تا موردی که تو زندگی برای من مهم و با الویتن برای این آدم هم مهم بود.

روزهای روشنی با این آدم میبینم..آیندم و با این آدم مییبینم..حال روحیم خیلی خیلی بهتره..و حس میکنم انگیزم برای انجام کارهام و زندگیم برگشته و خلاصه خیلی امیدوارترم.

میخوام بگم بعد هر سیاهی ای بالاخره سفیدی هم میاد..من هیچ وقت زود به روزهای روشن و سفیدم نرسیدم و ماه ها و سال ها سختی کشیدم ولی روزهای روشن وقتی اومده که گفتم دیگه نمیشکم و تهشه و نایی برای زندگی کردن ندارم.

سال 1401 که نفس های آخرشه رو سال سراسر سختی، صبر و در نهایت نور مینامم.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان