قشنگی های زندگی

سلااااامم از روزهای بهاری و آخرین نفس های اردیبهشت.

اردیبهشت به مراتب خیلی خیلی بهتری نسبت به فروردین داشتم..یه ترم کلاس زبانم شروع کردم و تموم کردم..یه ترم اسکیتمم همین طور..سعی کردم کلی اجتماعی تر شم..فقط از دست خودم ناراحتم که کتابی که میخواستم و تموم نکردم..

برای خرداد ماه دلم میخواد هر شب حتی قبل خواب شده ده صفحه کتابم رو بخونم و یه اپیزود از سریالایی که دارم و با زیر نویس انگلیسی ببینم..معمولا میم چون خیلی زود پا میشه صبح ها که بره سرکار نهایت تا ده و نیم با هم میحرفیم و بعد میخوابه منم معمولا تا 12,1 تو نت میچرخم که دوست ندارم:( دلم میخواد بعد شب بخیرمون یکم کتاب بخونم و فیلم زبون اصلیمو ببینم..دلمم میخواد هفته ای دو سه قسمت هم پادکست های خوب فارسی و انگلیسی گوش بدم..یکم باید تو برنامه ریزیم اینارو جزئی تر بنویسم

چند روز پیش تولد ح بود خیلی شب خوبی بود و کلی خوش گذشت. حال سین به نظرم مقداری بهتره ولی بازم تو خودشه و خیلی زود به زود عصبی میشه.

راستی دلم میخواد تایمای خالیمو هم مدیریت کنم هم ببینم میتونم دوباره خودم رو به میادین طراحی سایت ها برگردونم؟:) بشیتم جزوه هامو دوره کنم ویدیوهامو ببینم و شروع کنم..هم غیر کلاس زبان تو یوتیوب کورس های زبان و ببینم.

میگن نیمه اول خرداد هم جواب های ارشد میاد..من که هیچی براش نخونده بودم احساس میکنم حتی مجاز نشم مگر این که اون چند تا دونه زبان و جی متی که زدم نجاتم بدن..اگه آزاد های تهران و بیارم حتما میرم..چون mba رشته ای که خیلی مباحثشو دوست دارم و از طرف آدم خرخونی و درس خوندنم نیستم که وایسم یه سال دیگه پشت کنکور که مثلا دولتی بیارم.

میشه گفت امروز تقریبا شد یک سال که خودمو از اون رابطه سمی کشیدم بیرون و نجات دادم:) واقعا این که توان تموم کردم رابطه رو داشتم از خدا خیلی ممنونم..چند روز پیش فکر میکردم پارسال این موقع و حتی شاید قبل ترش چقدر داغون بودم و چقدر پر از استرس و عصبانیت و تشویش و فشار بودم..اونم از طرف آدمی که وجودش باعث شده بود یادم بره حتی زندگی عادی کردن چطوریه..

چند روز پیش از چنل محبوبم تو تلگرام یه پستی خوندم که واقعا تمام اون روزهای سیاهی که با وجودش برام ساخته بود و روزها و ماه های خیلی سیاه تر بعد کات کردن که بتونم به خودم بیام و خودم و جمع و جور کنم همین حرفارو به خودم میگفتم: " معلومه که دلت تنگ میشه. من مهربون ترین و دلسوزترین آدمی بودم که میتونستی تو زندگیت داشته باشی و از دستش دادی. بزن تو سر خودت، دلتنگی که چیزی نیست!:)))))) "

الان ولی کنار پسری ام که واقعا به زندگیم، ایندم و اهدافم معنا داده و قدردان وجودشم..به قول مامانم خدا همه درارو نمیبنده سپیده:)

راستی دیروز بله برون فف بود..چقدر براش خوشحالم..کاشکی روزای خوبی رو کنار هم بگذرونن.

یکی,دو هفته پیشم یه نصف روز با سین و مامان رفتیم گردش و طبیعت گردی و بعدشم رستوران غذا خوردیم خیلی خوش گذشت..این عکسی هم که گذاشتم از پارک پروازه با اون ویو فوق العادش.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان