روزهای پر ماجرا

واقعا از اون موقع که نوشتم زندگی روتینه و تقریبا آروم انقدر همه چیز تو هم پیچ خورده که نگم.

کارای پیج خیلی زیاد بود از طرفی سایت به فنا رفته یه از خدا بی‌خبری هک کرده و دهن من و سرویس کرد سر برگردوندنش جالبی اینه احمق همچنان تلاش میکنه ولی امنیت سایت و بالا بردم نمیتونه کاری کنه.

امشب داشت بدشانس ترین اتفاق زندگیم میفتاد و وقتی با میم رو موتور بودیم از کنار بابام رد شدیم که سکته کردم..بماند گفتم بپیچ تو کوچه پس کوچه ک لباسامو عوض کردم و بعد اسنپ گرفتم بقیه راهو..بماند چقدددر استرس کشیدم تا برسم خونه رفتار بابا رو بیینم و دیدم اکیه همه چی و اصلا از شدت استرس هر لحظه پتانسیل گریه کردن رو داشتم...

با میم به چالش نخوردیم ولی احساس میکنم یکم حساس شدم نسبت به رفتاراش..نسبت ب خستگی زیادش و زود شب خوابیدناش، نسبت به میزان بروز علاقش..

کلا چند روزه خیلی فریکی زدم:( نمیدونم چقدر این حسم درسته ولی یه چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه ک روبه راه نبودنم خیلی بهمش میریزه..و منم نمیتونم و نمیخوام اصلا بهش بگم که چقدر محیطی که هستم متشنج تر از اون چیزیه ک فکر میکنه چون نمیخوام رو ذهنیتش تاثییر داشته باشم ولی حس میکنم من با وجود بودن تو این خونه و در معرض همش حرف های مختلف شنیدن، تو سری زدن و تحقیر کردن خیلی دارم سعی میکنم اروم باشم و تو رابطه نیارم ولی یه روزایی از توان من خارجه و این دلیل نمیشه آدم ضعیفی باشم یا بلد نباشم به تخمم بگیرم!

میخوام به این سه تا قضیه فکر کنم و آخر هفته ک پیش همیم اگ گفتنش بهش منطقی بود بگم. چون همیشه ازم میپرسه که جیزی ذهنت و درگیر نکرده؟ و واقعا نمیتونم سیاست بازی یا همون مخفی کاری خودمونو درارم و نگم!

ولی خستم..خستم از این همه مخفی کاری و دروع گفتن به خانوادم..یه روزایی شبش که میشه و از بیرون با میم برگشتم خونه میگم شت! چجوری من همچین دروغی سرهم کردم به مامانم گفتم!

راستی یه هفتس زبان خوندن و شروع کردم میرم کتابخونه میانگین این هفته ۴ ساعت خوندم. که برای شروع راضیم؛) خیلی سخته..۵۰ روز برنامه ریختم بخونم واقعا امیدوارم پاش وایسم..

بخوابم فردا باید برم کتابخونه..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ماه زده
۳۱ خرداد ۰۳:۰۰

۲۵ سالته 

دیگه خیلی بزرگ تر از اونی هستی که خانوادت در جریان رابطت نباشن 

چرا دیگه مخفی کاری ؟

پاسخ :

اینجا ایرانه و منم یه خانواده سنتیِ ایرانی دارم مثل ۷۰، ۸۰ درصد ادم های اینجا
دلیل مخفی کاری اینه:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان