با شما هستیم با پاره ای از اخبار

باورم‌نمیشه اینجام. بین جدال خستگی و خواب، نوشتن و انتخاب کردم:)

میرم مدرسه میام. درس میخونم تقریبا تا اونجا که جون دارم واسه کارهای مدرسه درس میخونم تازه از فردا میخوام برای دانشگاه استارت بزنم.

این فتوشاپ خوندنه خیلی دست و پا گیر و وقت گیره. تقریبا میشه گفت نبود خیلی وقت بیشتری داشتم امیدوارم بتونم ازش بعدها استفاده هم کنم.

وگرنه طراحی سایته کار دو سه ساعت آخر هفته هاست که پاور یا جزوه ای چیزی اماده کنم چون بلدم و تخصصمه

ولی خب قشنگ آهسته پیوسته رفتنش.

مدرسه تقریبا هر روز یه عصاب خوردی داره. هفته پیش گریمو دروردن و واقعا خیلی بهم ریخته بودم سعی کردم خودم و جمع و جور کنم. هی به خودم میگم همین یه ساله اینجا بودنت.. تحمل کن، رزومه میشه سال دیگه میری جای بهتر. داستان از این قرار بود که معلم زبان نداشتن و یه ماه از سال تحصیلی هم اومد و رفت باز هر کی میومد میرفت پشتشم نگاه نمیکرد خود مدیر عامله اومد گف خودتون یا اطرافتون کسی هست؟ منم گفتم اره من زبانم خوبه شما فکن چند تا پایه رو قولشو‌ بهم دادن. خیلبم جدی. بعد اصلا درست حسابی باهام حرف نزدن.. در حالی که با اون یکی معلمه که اعلام امادگی کرد کلی حرف زدن.. بعد تو این حین که قول کلاس بهم دادن با دو تا معلم دیگه از بیرون مصاحبه کردن و بعد من یهو از بقیه معلما شنیدم که معلم زبان اوردن.. یهو وا رفتم گفتم پس من چی؟ بعد رفتم به مدیر اموزشه گفتم گفت عععع آره میخواستم بیام باهات حرف برنم بگم ما معلم گرفتیم که شما فشار روت نباشه از طرفی مدیر عامله نپذیرفت حقوق بیشتر بده بهت!!! دیروزم سر صبونه نشسته بود ما معلما رفتیم صبونه انقدر با من سر و سنگین بود و خودش و گرفته بود زنیکه احمق! همه ی این کارا برا این که این ادم من و دو بار مجبور کرده بود کل کیس و کامپیوترا رو جدا کنم و وصل کنم بعد رو سیستم ها برنامه بریزم انگار نوکر باباشم. من هر کی و هر جا رو میشناسم و پرسبدم این جوری بوده که معلم رایانه رفته درسشو داده اومده نکه همش در حال وصل کردن کامپیوتر و کیس و برنامه و هزارتا کار دیگه باشه.بعد یهو دو هفته پیش برگشته اومد گفت با حالت طلبکارانه بهم که من چینش کلاس و دوست ندارم باید عوض شه. یکی نیست بگه تو کل روز تو کلاسی یا من؟ بعذ چطور تمام پنج شش سال پیش همین جور بوده؟ منم برگشتم گفتم عوض شدن چینش کلاس یعنی کندن دوباره سیسنم ها وصل کردنشون که من دیگه این دفعه نه تایمشو دارم نه میتونم همچین کاری رو انجام بدم.

اشتباه از من بود که بدون حرف تمام دفعات قبل و انجام دادم و هیچی نگفتم. کصافط بعد رفنه بود ب مدیر گفته بود مدیره فشار بهم اورد منم انقدر بهم ریخته بودم گریم گرف گفتم واقعا نمیتونم مدیره هم کفت باشه بعد از همون روز مدیر عامله باهام چپ افتاده. نه کلاس بهم داد هم تو جمع معلما هم کامل ایگنورم میکنه.

حالا همه اینا به جهنم. بهتر. کمتر هم صحبت میشم باهاش. ولی میخوام بگم که انقدر بی تجربم و سال اول تدریس تو مدرسه انقدر سخته که اون یه سالی که شرکت بودم اصلا انقدر اذیت نمیشدم.

میخوام ازمون استخدامی آموزش پرورش که تکمیل ظرفیت داده رو شرکت کنم. ولی واقعا زمانی ندارم واسه خوندش. زمانشم بهمنه. احتمالا با توجه به رشتم  درس کار و فناوری و بتونم شرکت کنم.

میم ماشینش و گرفت و رانندگیشم افتاد رو روال:) امروز برا اولین بار با ماشین رفتیم ببرون یه بارون قشنگی هم میووومد.

دارم فکر میکنم من که طراحی سایت به نود تا بچه تو طول هفته یاد میدم الان میتونم چشم بسته یه سری مطالب و بگم و بعد میشینم خودم جزوه و پاور هر جلسه رو درست میکنم یه سایت بزنم برا آموزش آنلاین و آنلاین طراحی سایت یاد بدم. ولی انقدر شلوغم و انقدر مغزم پره که خدا میدونه از طزفی کلا این جور چیزا هم برا سایت هم برا پیج مطلب درست درمون میخواد و تولید محتوا وقت گیرترین کار ممکنه.

نمیدونم شاید تونستم ولی الان الویت مدرسه و دانشگامه و بعدش خوندن برا این آزمون استخدامیه.

خیلی دلم سوخت و خیلی شکست که معلم زبان نشدم ولی حتما و حتما حکمتی توشه...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک دختر ۲۶ ساله پاییزی

اولین سالیه که با تقریبا ده روز تاخیر اومدم بنویسم که بله:) ۲۶ ساله شدممم

اوم موقع که وب و زدم ۲۱ سالم بو و واقعا فکر میکردم ۲۶ سالگی خیلی دوره..

ولی رسیدم بهش:)‌ 

خیلی درگیرم و البته خسته..واقعا نمیفهمم چجوری روزم شب میشه..همش در حال بدو بدوام

معلمی سخت ترین کاری بود که میتونستم انتخاب کنم و انجام بدم..مخصوصا که سال اول تدریسمه..انقدر چالش هست..انقدر ندونستن.. مدام در حال خوندنم..بعد مدرسه میام خونه و یکم استراحت خوندن برای فرداش و کاراش

هر روز مدرسه.. کادر مدرسه و مدیر خیلی خیلی بی نظم و عصاب خوردن کنن. اصلا ی چیزای میتونم تعریف کنم که برگی نمونه ولی ولش کن حداقل بزا چند دقیقه حرص نخورم.

دانشگاه هم شرو شده..سخته درسا..هیچی نمیرسم بخونم..حتی نرسیدم همرو شرکت کنم..باید هندل کنم کارها و درسای مدرسه رو که برسم اینم بخونم.

کلا هندل کردن سرکار و سر و کله با ۹۰ تا بچه و مدیر و کادر مریض مدرسه، دانشگاه و درس خوندن، رابطه و وقت گذاشتن براش، خانواده و دوست ها و هزارجور اتفاقات غیر منتظره و تمیزکاری و کارای شخصی

انقدر ازم انرژی میگیره که این ساعت ها دیگه جونی ندارم. الانم گفتم با تمام خستگیم یه پست برای بیست و شش سالگیم با تاخیر بزارم.

صبح ها هم سعی میکنم زود پاشم به کارا برسم و آخرین باری که این شکلی بودم فکنم پنج شش سال پیش بود و برای خودمم این میزان تلاش عجیبه.

ولی شروع ۲۶ سالگی متفاوت تر از تمام سال های گذشته بود.. پخته تر..هدفمند تر و پر تلاش تر و امیدوارتر.

باید بیو وب هم عوض کنم و تغییر بدم به:

یک دختر ۲۶ ساله پاییزی:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

باز آمد بووی ماه مهرررر

باز آمدددد بووووی مااااه مهررررر😂🥹

اولین سالیه که بعد اون سالها که مدرسه میرفتم برا فردا ذوق دارم‌. تو اولین سال تدریسم امیدوارم که بتونم معلم خیلی خوبی باشم بتونم جدا از تمام مباحث درسی ای که به بچه ها یاد میدم بتونم رفتار خوبی هم داشته باشم. یه حالیم.. هم استرسه هم هیجانه هم ذوقه:))))

خداروشکر میکنم که کاری دارم که میتونم تاثییر بزارم چیزی که همیشه دوست داشتم و میتونم یه درامدی هم داشته باشم چیزی که مدت ها بود دلم میخواست اخر ماه پولی بیاد به حسابم که حاصل دست رنج خودمه:) خداروشکر میکنم که میتونم درس بخونم و بعد سه سال وقفه و حتی خودخوری تونستم ارشد رو شروع کنم. خدا رو خیلی شکر میکنم بابت خانوادم که سلامتن که سلامتیم. خداروشکر میکنم بابت وجوود میم که بودنش معجزست تو زندگیم❤️🥹

خداروشکر میکنم بابت این گوشی ای که دستمه چیزی که واقعا سالها دلم میخواستش و شاید بعد ۴،۵ سال خواستن به دستش اوردم. 

الان که فکر میکنم جدا از تمام حال بدی هام جدا از تمام این که بعضی روزا خیلی بهم ریختم‌ واقعا شاید سالهاست مثلا از ۲۰ سالگیم همه چی انقدر سر جای خودش نبوده. البته بعد یه افسردگی شدید، یه مربضی خیلی بد، یه شکست عشقی سنگین و یه بحران سخت خانوادگی، بحران شدید اعتقادی و ناکامی های شغلی و کلی وقت و هزینه گذاشتن برای دوره های مختلف که بعضی هاشون نتیجه ای نداشتن، الان که چند روز دیگه وارد ۲۶ میشم حس میکنم اون همه شکست و سختی الان شاید داره کم کم نتیجه میده🥹 فقط حس میکنم الان از لحاظ درونی با وجود این که خیلی چیزا سر جاش داره قرار میگیره اون ارامش و ندارم و دلم میخواد واقعا بیشتر تمرکزم و بزارم رو درونم و حالم و نوع روابطم. حس میکنم جاش خیلی خیلی تو زندگیم خالیه.

نمیدونم چی شد حرفام به اینجا رسید😂 ولی امیدوارم سال تحصیلی و کاری خیلی خوبی رو با ۹۰ تا دانش اموز که هر کدوم داستان خودشونو دارن بگذرونم❤️ امیدوارم خدا نگاه و نورشو به زندگیم بباره و کمکم کنه بهترین خودم و براشون بزارم❤️🥹

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

پاره ای از اخبار

خبر جدید این که چرا شهریور مثل برق و باد داره میگذره؟

خبر بعدی این که استرس طرح درسام همچنان باهامه 

خبر بعدی این که همچنان سرکار پر از چالشه

خبر بعدترش این که با میم روز و شب بسیار به یاد موندنی ای رو سپری کردیم

و خبر بعدتر این که پادکست عشق مجتبی شکوری و من هر موقع گوش بدم بازم حرف جدید داره برام:)

خبر بعدتر این که از دوشنبه مثل چی مریض شدم و افتادم. امیدارم به میم فقط نداده باشم:(

خبر بعدترش این که جواب های ارشد اومد و هم آزاد قبول شدم هم دولتیمم مجازی

که مجازی و میرم چون من ۹ ماه قراره معلم تمام وقت باشم و اصلا سرکارم مرخصی دادن و این حرفا تو کارشون نیست.

بعدترش این که با دوستام زدم جاده ی به اصطلاح به تخمم و قراره برم بیرون باهاشون مثل خودشون فقط یه ساعتی خوش بگذرونم و بعدش بیخیالشون باشم و فعلا راضیم

خبر دگ این که به میم گفتم بیا فیلم انجمن شاعران مرده رو دان کنیم ببینیم.

خبر دیگه نیست یا اگه هست فعلا سر و کلشون پیدا نیست:)

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قلب شکسته

آقا انقددددر خستمممم انقدددر نگم

سرکار واقعا فشرده..  کمی به صبح بیدار شدنه عادت کردم..داره میشه یک ماه که هر روز رفتم سرکار

اول هفته پیش با میم بیرون بودیم‌.. برا اولین بار مثل چی از اول تا آخر گریه کردم..اصلا حالم وحشتناک بود..میم خیلی حرف زد‌

دلم گرفته..دلم از این حجم از رفتارای مختلف و حرفای مختلف گرفته🥺  واقعا قلبم شکسته قشنگ شکسته شدنشو حس کردم و میکنم.

باورم نمیشه دوست سیزده سالم و از دست دارم میدم باورم نمیشه این حجم از بی معرفتی و...نمیتونم باور کنم آدم ها با اون حجم از عمق دوستی میتونن عوض شن..اصلا شوکم‌.دو سه هفته پیش یه افسردگی شدید داشتم خیلی داغون بودم میم برا اولین بار گفت انقدر به خودت فشار آوردی اصلا دیگه اون سر زندگی و شیطونیت نیست گفت واقعا داری خودت و نابود میکنی. و تلنگر خیلی بجایی بود برام چون واقعا همین جوری بودم..کارم شده یود گریه..بی عصابی..نشخوار فکری..هی رفتارا رو مرور کردم هی بیشتر عصبی شدن..

من یادمه قبلا آدم ها میگفتن با دوست چند سالمون که سالها بهم نزدیک بودیم الان از کنار هم رد شیم سلام هم نمیدیم.. من واقعا همیشه با ناباوری میگفتیم مگه میشه؟

الان میتونم بگم اره میشه واقعا هم میشه 🥺🥺 

بعد دیگه دوستی ب جایی رسیده که وقتی سعی کردم تمام این ماه ها ترمیمش کنم هی پس زده شدم و حالا ک اون منیم که دیگه تلاشی برای ترمیم دوستی نمیکنم و کشیدم کنار میان جلو..و اونجاست که باید شهامت داشته باشم دوباره وا ندم دوباره ول نکنم چون دوباره تمام این رفتارها تکرار میشه و خشمیه که میمونه و از بین نمیره.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

از این ورا

این هفته سخت هم تموم شد..شد دو هفته که رفتم سرکار

این هفته قرارداد بستم و بیمه رفتم بیممو اکی کردم. با بچه ها اردو کارتینگ آزادی رفتیم که خیلی حال داد و نفر دوممم شدممم:))))

کارم و دوست دارم گرچه صبح بیدار شدنه هنوووز سخته برام ولی کارم و محیط و آدم ها رو دوست دارم.

باید تا آخر شهریور کامل به فتوشاپ مسلط شم، طرح درس طراحی سایت و بریزم و برای شروع مهر پوستر بزنم و کارت دعوت ها رو طراحی کنم.

الان که مینویسم به خودم و تلاش این روزهام خیلی افتخار میکنم❤

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هفته اول کاری

معلمی سخت ترین کاری بود که میتونستم انتخاب کنم.. کلی کار دارم کلی تجربه کلی روز کلی آموزش.

این یه هفته کاری انقدر پر فشار بود که خدا میدونه نمیفهمیدم چجوری میرسیدم خونه چجوری شب میشد چجوری غش میکردم از خستگی. واقعا مثل میگ میگ از این ور ب اونور میرفتم.. درس بده.‌سیستم ها رو درست کن..تولید محتوا کن..فیلم بگیر..دوباره درس بده..بدو جلسه..بدو با آدم ها ارتباط بگیر..آراسته باش..خسته نباش..

صب ۶ پا میشدم اخرین باری که این تایم پا میشدم یادم نمیاد فکنم قبل کرونا برای رفتن به دانشگاه بود بعد بدو بدو حاضر شو برس ب مترو

هنوز نمیدونم معلمی و تدریس و دوست دارم یا نه. ولی میدونم کاری که بهم حس مفید بودن بده و کنارش چیز جدید یاد بگیرم حالم توش میتونه خوب باشه.

هنوز با دانش آموزام چالش دارم هنوز نمیتونم دقیق بشناسمشون. ولی با مطالعه و سرچ و گوش دادن تجریه بقیه دارم یاد میگیرم.

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

چی بگم؟

واقعا با این که خواهرم و با تمام وجودم دوست دارم ولی عجول ترین و استرسی ترین فردی که تو کل زندگیم دیدم و کار کردن باهاش مثل شکنجه روحیه حیف که چاره ندارم 😭😭😭 چون سایتش و خودم بالا اوردم و واقعا انگار ادم ۲۴ ای گیر آورده شده سایت یه دقیقه بالا نیاد حتی خونه نباشم جوری پیام میده که بدبخت شدیم بالا نمیاد یا جوری استرس میده که پشمام میریزه! حالا بلااستثنا حتی بدترین اتفاقا هم افتاده حل شده ولی بازم واقعا دیوونم میکنه

یادمه سرکار هم سه چهار سال پیش با هم میرفتیم تنها فردی که بیشتری حرص و می‌خورد و بیشترین خودخوری و میکرد و کلی استرس تو چهرش بود این ادم بود ینی من هر موقه نگاش میکردم کلی استرس تو چهرش بود برگشتنه هم انقدر غر میزد خدا میدونه.

انقددددر عجوله که اصن هر چی میشه میگه الان حلش کن همین الان درستش کن.

واقعا چه گهی خوردم طراحی سایت بلدم.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

معلم شدم🥺

یعنی انقدر چند هفته ی گذشته پر از حس و بالا پایین بود نمیدونم چی بگم از کجا شروع کنم

ولی مهم تریناش رفتن دکتر زنان و کیست لعنتیم بزرگتر شده بود و میتونم بگم سخت ترین و بدترین دوران قبل پریود و داشتم واقعا مُردم گاهی اوقات به میم میگم این رحم و بکنم بندازم جلو سگ راحت شم!

و بعدیش دارم میرم سرکار! کجا؟ مدرسههههه🥺 به عنوان معلم کامپیوتر و معاون فناوری مدرسه و مدیر سایتشون..با بچه های دوره اول و دوم دبیرستان کلاس دارم و واقعا الان که بهش فکر میکنم نمیدونم چی شد دقیق که اون کانال مدارس غیر انتفاعی ای که میم فرستاده بود و نشستم شخم زدم و نشستم دو سه ساعت پای رزومه درست کردن و بعدش کلی گشتن و گلچین کردن و فرستادن و مصاحبه رفتن

وقتی وارد این مدرسه شدم قشنگ اتمسفرش بهم گفت که اینجا همونجاست..قراره فول تایم برم از شنبه تا چهارشنبه ۷ و نیم تا دو و نیم.

خیلی استرس دارم واقعا شب خوابم نمیبره ار طرفی باید طرح درس بنویسم و تجربه اولمه از طرفی با کلی دختر نوجوون سروکار دارم و از طرفی دلم میخواد چیزی یاد بدم که حتما به کارشون بیاد بعدها تو آیندشون.. دوره دوم ها هم کار و دانش هستند.

اصن باورم نمیشه تو کمال ناامیدی نشستم رزومه پر کردم و هر چی تو این سال ها از رشتم و دیگه خودم دوره رفته بودم و گنجوندم و دیگه به خودم گفتم نمیکشم تو این خونه باشم باید چندین ساعت دور باشم و از طرفی دلم میخواست از نظر مالی هم مستقل شم ولی بازم واقعا هیچ امیدی نداشتم ولی همین موضوع شد محرکم و شد! خداروشکر واقعا🥺 

در مورد تدریس زبان هم تو فکرشم و متوجه شدم تدریس به بچه ها و نوجوون ها هم کار براش خیلی بیشتره چون الان قریب به اتفاق تمام مدارس از ابتدایی و پیش دبستانی غیر انتفاعی ها معلم زبان آگهی کرره بودن ولی همشون سابقه کار و نحوه تدریس میخواستن چیزی که من نداشتم، انفاقا مصاحبه زبان هم رفتم ولی فهمیدم حتما باید قبلش دوره تربیت معلم کودکان و بگذرونم تا بتونم از پسش بر بیام و به مصاحبه هام به دید تجربه نگاه کردم هم کلا شیوه آموزشش به روحیه من نزدیک تره‌. یعنی بین تی تی سی کودک و نوجوان و بزرگسال الان مطمئن شدم باید تی تی سی کودک نوجوان برم.

از شنبه هم باید برم مدرسه یه دو هفته آزمایشی کلاس تابستونی مونده و بعدش گفت ۲۵ ام این ماه قرارداد میبندیم ۹ ماهه از اول شهریور..🥺

باید بشینم به طرح درس بچه ها فکر کنم..به تی تی سی فکر کنم که چجوری هندل کنم

چون میخوام تایم هایی که مدرسه نیستم خودم و قوی کنم شاگرد خصوصی زبان کودک بگیرم.

در مورد ارشد هم باز وایمیسم جواب ها بیاد ولی شاید مجازی دولتی هایی که زدم و برم ولی باز باید پرس و جو کنم که آزاد چجوریه روزاش.

عجیب غریب و پر از فکر و تغییر شده روزام.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

غر های شبانه

زندگیه دیگه

من هر جای زندگیمو نگاه میکنم داشتم زبان میخوندم...هر جایییشوو 

ولی واقعا هنوز خسته نشدم هنوز امید دارم هنوز سعی میکنم بهتر شم و ار طرفی هنوز اعتماد به نفسشم ندارم..

هر چی به مرداد نزدیک تر میشم بیشتر پنیک میزنم برای آزمون..برای قبول نشدنم..رد شدنم..میم ولی میگه خب نشی میخونی ماهی بعدش میخونی اصن سه ماه بعدش قبول شی ولی میشی..از طرف نگران دانشگام..اگه مهر شروع شه دوست داشتم دوره رو تابستون میگذروندم نمیدونم چی میشه اوم موقع..واقعا از ته قلبم دلم این کار و میخواد..

متاسفانه شروع هفته خوبی نداشتم..پر ار فکرای بیخود..دل نگرانی.. فکرای مسخره..نشخوار ذهنی و حرف های بقیه رو صد بار آنالیز کردن..

فردا رو خدا بخواد برم کتابخونه درست در مون بخونم یکم حس خوبم برگرده‌‌برای خودم یکم خوراکی جدید گرفتم ترغیب به رفتن شم. ولی متاسفانه دو کیلو چاق شدم و هی از بالا رفتن این رقم هم میترسم..به وزن ایده آلم رسیده بودما دوباره ول کردممم. فف میگف کلا آدم ها میرن تو رابطه یا ازدواج میکنن کلا خودشون و رها می‌کنن..واقعا راست میگه..

خونه همونه..همون قدر پر تشنج..همون قدر مریض..با آدم های مریض و افسردش 

تایم زیادی از روزم و نیستم یا پناه میبرم به کتابخونه یا کلاسم یا با میم.

واقعا بلااستثنا هر روزی که هستم شب از شدت میزان حرفایی که تو خونه زده شده بدنم و ذهنم انگار کوفتست و خیلی داغونم..انگار به تریلی از روی رد شده

راستش هندل کردن پارتنر و دوستای نزدیک و خانواده و مخصوصا خواهری که افسردگی شدید گرفته و باهاش هم اتاقی و علارغم التماس های من نمیپذیره باید بره دکتر درمان شه از کنترلم خارج شده..بیرونم استرس خونه و خواهرم و دارم...خونم میخوام فرار کنم از این محیط مسموم..هفته پیش بود رو به رو میم نشسته بودم حرف می‌زد ولی واقعا فقط بیست درصد حرفاشو می‌فهمیدم.. آنقدر ذهنم درگیر و مشغول بود گذشت اومدیم نشستیم تو پارک گفت بگو چی شده از اول تا اخر اصن حواست پیش من نبود..من و میگی؟ ناخودآگاه بدون این ک بخوام مثل چی اشکام میومد..تمام فشارهایی که روم بود مخصوصا تو محیط خونه با اشک هام میومد پایین..حرف زدم ارومم کرد و مثل همیشه فرشته نجاتم بود..یه روزایی میخوام بگم کاش بیای من و برداری ببری از این خونه..ولی هی میگم نباید تحت فشار بزارم..ما جفتمون از روز اول با هم قرار گذاشتیم این رابطه جدی باشه ولی برای بهتر کردن شرایط هم قرار شد تلاش کنیم..مثلا میم قبل من مغازه داشت چند سال ولی سر این گرونی و اجاره مغازه های وحشتناک جمع میکنه بعد باهم ک دوست میشیم یکی دو ماه اول بیکار بود و دنبال کار.. تا این ک از طریق آشنا یه شرکت معروف بهتر از حقوق وزارت کار، کار گیر میاد و میره و موندگار میشه..یا مثلا ماشین نوشت و به باباش قبلش گفت کمکش کنه چیزی که همیشه میگفت دلم نمیخواست بگم بهش ولی تو اومدی همه چی فرق کرده باید غرور و یکم‌بزار کنار و خداروشکر اسمشم درومد🥺 موتورشم دنبال اینه بفروشه مدل بالاتر بگیره..یا من سعی میکنم بتونم این آزمون و قبول شم و سطحم بهتر شه که بتونم از این طریق درآمد داشته باشم الان از طریق تولید محتوا درآمد دارم ولی کمه و نمیصرفه دنبال کاری ام که با تمام قلبم دوسش دارم و میدونم توش تلاش کنم موفق میشم..الان همه جا معلم زبان میخوان دیگه نه؟ میدونی وقتی میبینم حداقل من هنوز کارم استیبل نیست نمیتونم چیزی بگم.الان اگه زن و شوهر با هم کار نکنن واقعا زندگی نمیچرخه به هیچ وجه..امیدوارم همین جوری که این شش ماه تلاش کردیم و شرایط برای با هم بودنمون بهتر کردیم همین جوری بیشتر تلاش کنیم و از ته قلبم امیدوارم کار منم اکی شه..چون تا کی پدر مادر ساپورت کنن و آدم روشو داشته باشه؟

از خونه بخوام بگم خودش یه داستان دارک و ترسناک و غیر قابل هضمه.. 

مامانمم که اصلا به نظرم کاملا از کنترل خارج شده از نظر روحی..ماه هاست با بابا قهرن و وقتی میاد میره تو اتاق..بابامم نه سلامی نه علیکی..حالم بهم میخوره از این محیط.. واقعا کاش همون دو سه سال پیش که جدا زندگی میکردن چندین ماه لطف میکردن به خودشون و ما جدا میشدن..انقدر دهن سرویسی حداقل هر ثانیه هر لحظه وقتی کنار همن نداشتیم.

خلاصه وضعیت بغرنجیه...این جور مواقع وقتی خیلی تحت فشار روحی ایم هر کدوم به هر نحوی میم میگه ولی سپیده ما هر چی بشه ما همو داریما غصه نداره:)

من نمیدونم چرا هیچ کار زیبایی ای به من نیومده:( اون از عمل بینی که از یه هفته بعد تا یه سال بعدش دهنم سر چشام سرویس شد

این از این پیرسینگ گوشم که سالها دلم میخواست و بالاخره زدم و الان کلوئید شده مجبور شدم درارم و درمانش کنم

اون از اون رنگ موهام که زد حساسیت به دکلره پیدا کردم هنوز که هنوزه پوست سرم بعد کلی محلول هنو کامل خوب نشد اونم بعد ۶ ماه

اون از اون لیزر که یکسال رفتم بدون عارضه یهو جلسه اخرش جوری آرنجمو زد سوزوند الان نزدیک دو ماهه انقدددر بهش رسیدم تازه یکم میشه نگاهش کرد

واقعا من نباید کاری کنم..اصلا هیچ کاری به من نمیاد از بس گه شانسم؛|

راستی رنگساژ تونیکا خیلی خوبه..نسبت به حجم کمش گرونه ولی دل و زدم به دریا رنگ صورتی نئونیشو گرفتم و روی دکلره هام زدم محشر شد..یادمه وقتی خودم و تو آینه نگاه کردم گفتم واقعا چرا مامانم من و بیست و پنج سال از رنگ کردن مو و داشتن این تجربه منع میکرد؟:( تازه با هر بار شست و شو بهتر میشه..دروغ نگم مو رو خشک کرد ولی خب کدوم رنگ خشک نمیکنه؟ باید ماسک مو بزنید بعد شامپو و از اون مهم تر روغن های مثل آرگان بعد حموم روی مو نم دار و بعد شونه کنید و بعد اون باد کم سشوار که موهاتون در حد کم خشک شه. خیلی خوب میشه و موها از خشکی در میاد.

هوا واقعا گرمه واقعا با کمک بستنی و آب یخ و شربت و کولر زندم! 

راستی هفته دگ تولد میمه..این هفته تولد بابام و علاوه بر اون ششمین ماه دوستیمون با میم

برا بابا که باید پیرن بگیرم نگرفتم.. برا میم قرار شد بریم عینک بگیره دوست داشتم یه چیزی باشه که قابل استفاده باشه حتما براش

برای دوستیمونم همیشه یه چیز کوچیک هم شده میگرفتم ولی گفتم این ماه چون نزدیک به تولد یه دفعه تو تولد بدم..عاشق شکلاته..کنار عینک براش باکس شکلات و یه تابلو ماه تولد هم گرفتم. 

چقدررر حرف..چقدر غر..آخیش!

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان