نیمه اردیبهشت

ببین کی بعد مدت ها بازگشته:)

امروز با تموم تنبلی ای که میومد به خودم قول دادم هر جور شده بیام و بنویسم. اردیبهشت به مراتب بهتر و آروم تری نسبت به فروردین رو دارم سپری میکنم..تمام بعد از ظهر تا شبام و کلاسم..روزای زوج میرم زبان و روزای فرد میرم اسکیت:))) گفتم اسکیتتت و بله بالاخره بعد سالها نوشتم:) واقعا اگه حمایت و همراهی میم نبود بازم نمیرفتم که بنویسم..خیلی حس خوبیه..یعنی اون یه ساعتی که درگیر کلاسم انقدر خوبه که حد نداره..احساس رهااایی میکتم احساس اعتماد به نفس بیشتر..بعد تمام این مدت هم تایمشو یه جور گرفتیم که میم بعد از سرکارش بتونه بیاد..تمام این مدت از سرکار میاد سمت کلاسم و منم میرم و اون یه ساعت میشینه نگام میکنه..واقعا هر دفعه بهش میگم حوصلت سر نمیره؟ نمیخواد دیگه بیای میگه نه یه ساعت میشینم و برات ذوق میکنم قوربون صدقت میرم:)) تو کلاس همه کوچیکن و تنها بزرگشون منم اولش یه حس خجالت داشتم ولی بعد گفتم بیخیال:) بالاخره هر کی از یه جایی باید شروع کنه دیگه..دیروز بغل میم یکی از بابای بچه ها نشسته بود بهش میگفت خواهر برادرین؟ میم هم گفته نه پارتنریم:) میم میگف طرف جوری برگاش ریخته بود میگفت وای چقدر بامزه اید تو میای مشینی اینجا نگاش کنی؟ چقدر شما کول و سالمید تفریحات سالم میکنید:)) میم میگفت من ترکیده بووودم.

میم دوباره کارش یکم سخت شده قراره جاشو عوض کنن بفرسن غرب تهران یعنی انقدر سرکارش دور میشه که خدا میدونه...ولی میگه میرم بازم ببینم چجوری پیش میره اگه ببینم نمیصرفه نمیرم دیگه. خلاصه یکم نگران اینیم این روزا:)

خبر دیگه این که زبان خوندنم دوباره افتاده رو غلطک..یه چند روز خیلی دپ بودم از این که چرا من انقدر دیر متوجه علایقم شدم چرا بیست و پنج سالم شد و یه کار ثابت درست حسابی ندارم کلا خیلی بهم ریخته بودم..ولی میم بیدارم کرد و گفت بیا با هم تو آگهی ها بگردیم و ببین که از همین فردا با این رزومه و مهارت هایی که داری چقدر زیاد میتونی بری سرکار ولی موضوع اینه خوشحالت نمیکنن..راست میگفت من دهنم سرویس شد طراحی سایت یاد بگیرم و بعدش برم سرکار و پروژه گرفتم ولی واقعا در عذاب بودم و دوستش نداشتم:( یا قبل ترش یه سال کارمندی کردم بازم واقعا زندگی پشت میزی و کارمندی کاملا افسرده و فرسایشیم کرده بود..الان به این نتیجه رسیدم یه کار برای خودم داشته باشم اونم تدریس زبانه..من عاشق تدریس و تولید محتوا براشم.. یعنی از بچگی همیشه خودم و در حال آموزش و درس یاد دادن به آدما میدیدم..ولی خب زبان هم باید پیشرفته تر شه مخصوصا این مدت که گذاشته بودم کنار..فعلا هدفم اینه ببینم تا اوایل تابستون با کلاسی که میرم و به صورت خودخوان به اینترمدیت برسونم بعدش برای کلاس های تی تی سی که تربیت معلم زبانه اقدام کنم. ولی همین پروسه خوندنه و کلاس رفتنه و امتحان رفته رو مخم چون واقعااا زبان خیلی فراره خیلییییییی. ولی متاسفته من خیلی عجولم و همش منتظر نتیجم ولی حرفای میم باعث شد از نا امیدی بیام بیرون و با قدرت بیشتر ادامه بدم..در مورد از دست دادن دوستامم بهش گفتم یه حرف قشنگی که زد این بود که زندگی بزرگسالی این جوریه که تو کلی بالا پایین میبینی کلی دوست از دست میدی هیچ تضمینی هم نیست اگه الان با این آدم صمیمی هستی سال دیگه هم باشی..تو باید خودت و برای از دست دادنا آماده کنی و نزاری انقدر زمینت بزنه:)

یه کار دیگه ای هم که این ماه با میم کردیم این بود که خرج و مخارج بیرون رفتنمونو کنترل کنیم..کافه کمتر بریم یا چیزایی که سفارش میدیم معقول تر باشه..دیگه راسی هفته دیگه ماهگردمونه حتی شده یه چیز کوچیک به بهونه های مختلف بهم میدیم..میم تو رژیمه منم براش یه سری خوراکی رژیمی و یه بسته قهوه چون میگه صبا که زود بیدار میشم خیلی سختمه و یه دسبند گرفتم..راستی دیروز با میم رفتیم یه کافه که هر کی عاشق هری پاتر باشه بری تو این کافه از ذوق نمیدونه چیکار کنه:)) مثل من و میممم که نمیدونستیم از ذوق چه کنیمم:)))

سین هنوزم تو دوران سوگ و خشمه..راستشو بخوای یه روزایی حسابی براش نگرانم..بیبنیم میشه این هفته یه روز راضیش کرد باهاش یکم برم بیرون..

برم که باید کوهی از لباس رو که از اول هفته همین جوری هی روهم موندن رو اتو کنم:) 

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان