13 به در

بخوام از این 13 روز بگم این که در مجموع هیچ وقت تعطیلات عید، روزهای مورد علاقه من نبوده و نیست..ولی در مجموع سعی کردم با نموندن تو خونه و نپوسیدن برعکس سال های قبل، یکم بهترش کنم..چند روز اول با میم رفتیم بیرون، اصلا حال و رروزم خوب نبود خداروشکر که بود و حالم و خوب کرد...7 فروردین بهترین روز و پر هیجان ترین و ریسکی ترین روز 25 سالگی با فف رقم زدیم و برای اولین بار تو بیرون مست کردیم فقط همین که الان زندم و میتونم بنویسم و اتفاق خاصی جز پنچر شدن لاستیک نداشتیم، از این بابت خوشحالم.. بعد رفتیم شمال با خانواده یه چند روزی که بدک نبود یکم حال و هوام عوض شد. تقریبا تا 11 ام هر روز سعی کردم به هر نحوی شده بزنم بیرون و نمونم خونه ولی این دو روز آخر موندم خونه.. خیلی ساله سیزده به در جایی نمیریم نه فف بود امروز نه میم دیگه پس کلا هم موندم خونه.

امروز بعد 3 ماه مطلقا زبان نخوندن دوباره شروع کردم..سه ماه کامل همه چیو بوسیده بودم گذاشته بودم کنار..بعد این همه مدت دور بودن از درس خوندن دوباره شروعش برام سخته ولی میدونم که میتونم..میخوام یه مرور کنم و برگردم به میادین دوباره و یه کلاس فیری دیسکاشن هم بنویسم که دوباره درگیر زبان شم بعد برم آزمون تی تی سی بدم و شروعش کنم ولی هنوز مطمئن نیستم تی تی سی کدوم آموزشگاه و برم..میشه اگه تجربی ای داری، بهم بگی و منو از سردرگمی نجات بدی؟

این روزا درگیر حسای متنقاضیم..احساس میکنم دارم تک تک دوستامو از دست میدم..چیه این بزرگ شدن؟ ضربه آخر و فف بهم زد..گفت پذیرشم اومده و مرداد باید اونجا باشم..هنوز شوکم و باورم نمیشه..از اونور ح خیلی دور شده..مدت هاست ازش وایب منفی میگیرم ولی سعی کرده بودم این دوستی 12 ساله رو حفظ کنم..ولی انگار نمیشه دیگه..حداقل این دفعه دیگه تلاش و تقلایی برای حفظ رابطه نمیکنم..میکشم کنار..سخته حتی دیشب از فکرش خوابم نمیبرذ اما یه توئیت قشنگی که یه روز خوندم این بود که گاهی شما دوست صمیمی کسی هستید که اون شما رو ادم چندم زندگیشم نمیدونه..باید بپذیرم

میم خیلی خوبه..خیلی دوسش دارم..خیلی مَرده و خیلی پشت و همراهه..دلیل زندگیمه:)

موهامو که رنگ کردم از رنگش به همین زودی و بعد گذشت یه ماه خسته شدم...منتظرم مراسم سین تموم شه بعد میخوام از این کار ریسکی ها بکنم شامپو رنگ بگیرم از این رنگ فانتزی ها خودم بزارم نهایت گند میزنم میرم آرایشگاه درست کنه ولی حداقل آرزو به دل این رنگا نمیمونم:)

این یه ماه که گذشت..کنکور دادم..مو رنگ کردم..مراسم سین بود..پیش میم بودم..شمال با دوستام رفتم..کلا بیشتر به قرتی بازی و خوش گذرونی گذشت خودمم گفتم ول کن به خودت سخت نگیر. ولی دیگه برای یه ماه بعدی خوردن و خوابیدن بسه..میخوام زبان بخونم و کلاس تی تی سی و تکلیفش روشن کنم و استارت بزنم..مراسم مهم سین هست.. و باشگاه هم بنویسم و سالم خور تر شم..خیلی دلم میخواد باشگاه و درست حسابی ادامه بدم و بعد گذشت یکی دو ماه دوباره ول نکنم..

راستش کتاب خوندن و هنوز شروع نکردم..تکه هایی از کل منسجم رو انتخاب کردم و میخوام از امشب با یه ربع خوندن برگردم به میادین.

بیشتر نوشتن از امسال رو هم، با این متن شروع کردم:)

امیدوارم روزای روشنی پیش روی مردممون باشه و سال خیلی سختی نباشه.

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
راسینآل نوشت
۱۳ فروردين ۲۰:۰۱

سلام سیزده به در منم اینجـوری گذشت که وب تو رو بخونم و زیر و رو کنم !
خوشحـآلم که از یه رابطه سمی بیرون اومدی رو به جلو فکر میکنی و شروع سالت پر از هدفه ...
منم با خوندن این پستت کلـی انرژی گرفتم که دوباره زبان امو شروع کنم 
نوروزت قشنگ باشه عزیزم ^_^

پاسخ :

سلام عزیزم مرسی از انرژی خوب خودت
سال نو تو هم مبارک باشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان