ببینید من توی سردرگمی بزرگ گیر کردم!
این جوری بگم که ادامه زندگیمو نمیدونم قرار چیکار کنم..بعد واقعا هیچ شناختی از خودم ندارم..یعنی رسما نه خودم و درست میشناسم..نه استعدادهامو بعد از طرفی این فکر که داره بیست و پنج سالت میشه تنها دست آورد مهمی که داشتی یه لیسانس گرفتی داره مثل خوره مغزمو میخوره!
دارم فکر میکنم که هیچ وقت درست خودمو نشناختم..هیچ وقت مطالعه درست نکردم در مورد شناخت خودم شناخت استعدادام هیچ وقت مثلا 20 ساعت، 30 ساعت وقت نزاشتم در مورد این چیزا مطالعه کنم..ذهن چموشم میگه که این کارا رو باید مثلا پارسال این موقع میگردی..میگه نکردی؟ باشه! حداقل از اول امسال میکردی..اون قسمت سرزنش گرم میگه که چقدر وقت از دست دادی!
اصلا میدونی جواب من چیه؟ جواب من به تمام این حرفا اینه که میگم دختر تو پارسال این موقع درست تموم شد دیگه؟ باشه..اصلا یک سال دلت خواست ول بچرخی اصلا یک سال دلت خواست کار خاصی نکنی..فقط میخوام بگم که دست از مقایسه و سرزنش بردار..
دلم میخواد وقتی 12 مهر امسال شمع کیک بیست و پنج سالگیمو فوت کردم وقتی اون لحظه که آرزو میکنم و چشمامو میبندم بگم خب من این دو ماه و تماما روی خودم فکر کردم..نوشتم..مطالعه کردم و تصمیمو برای ادامه زندگیم گرفتم..این که چه مهارتی رو انتخاب کنم و شروعش کنم این که مسیر شغلیم دوست دارم تو چه سمتی باشه..این که دوست دارم مسیر تحصیلیم چی باشه..این که با خودم و احساساتم چند چندم؟ این که خودم و تا حد خوبی بشناسم و از این گیج زدنی که الان هستم درومده باشم..آدم مطمئن تری باشم و در نهایت حالم بهتر باشه.
میدونی؟
تنها چیزی که الان مطمئنم از خودم و میدونم تو این ماموریت دو ماهه هم به یقینش میرسم یکیش جدی خوندن زبانم و جدی گرفتن باشگاه رفتن و ورزش کردنم
مینویسم..بیشتر مینویسم..