دلتنگی بیخ گلومه...

خیلی دلتنگتم 

یه روزا و شبا کمتر..یه روزا و شبایی مثل الان بیشتر

نمیدونم الان چیکار میکنی در چه حالی، با کسی ای؟ درست تموم شد؟ رفتنت جور شد یا چی..

ولی میخوام بگم بعد ۴ ماه مطلقا حرف نزدن باهات خشمم بهت کمتر شده..منکر آسیب هایی ک زدی نیستم و نمیتونی تصور کنی چقدر از من یه آدم ضعیف و گوشه گیر و بی اعتماد به نفس و خشمگین ساختی ولی جای خالیت خیلی تو چشمه.

۴ سال و نیم بهترین رفیق و تنها رفیقم تو اون دانشگاه خراب شده بودی و ۱ سال و نیم هم رفاقتمون شد رابطه ی نزدیک

من قبل تو با هیچ کس خاصی نبودم..دست هیچ کسی و نگرفته بودم..تو بغل هیچ کسی نبودم..با هیچ کسی تا حالا از ۶ صبح تا ۱۰ شب کوه نرفته بودم..با هیچ کسی سوراخ سمبه های لواسون و طی نکرده بودم..برا هیچ کسی ست لباس ورزشی مردونه نگرفته بودم..با هیچ پسری نرفته بودم خرید ولن تو ارگ که لباس تن کنم و قربون صدقم بره و نظر بده..با هیچ کسی تا دم سد لتیان جایی ک سکوت محض و زیبایی بود و پاهامون و بزاریم تو خنکای آب و بعد دعوای بدی که کردیم از دل هم دراریم نرفته بودم..با هیچ کسی نرفته بودم بام روی اون نیمکت‌های بالا نشسته باشم و به جلومون و مه و ساختمون ها نگاه کنیم و حرف بزنیم..با هیچ کسی از صبح تا شب تو خونش تنها نبودم..تو بغل هیج پسری رو مبل لم نداده بودم که با هم پیتزا بخوریم و فرندز ببینیم..با هیچ کسی رویای مهاجرت نچیده بودم..با هیچ کسی تمام بام های تهران و نرفته بودم...از هیچ پسری دسته گل نگرفته بودم.. با هیچ کس ساعت ها تو ماشین زیر بارون نبودم...با هیچ کسی با وکیل های مهاجرتی مشاوره نداشتم..با هیچ کس از صبح تا عصر تو کافه نشسته بودم و با هم کار کنیم.. با هیچ کسی عشق بازی نکرده بودم..خیلی از اولین هام با تو بود..اصن با تو یکی دیگه شدم..

انقدر غرق در لذت این تجربه های جدید بودم که خیلی چیزا رو نادیده میگرفتم..خیلی بیشتر از صبرم حرف شنیدم وچیزی نگفتم..خیلی بی منطق و ساده برخورد میکردم در حالی که قضیه مهم بود..خیلی جاها واینسادم جلو نظرات اشتباهی که برامون میگرفتی..خیلی به احساساتم به بیانم به نوع طرز فکرم به حسم به همه چیم ضربه زدی.

بارها از دوست دخترات و عشق بازی هات میگفتی و هیچی نمیگفتم..

.خواه یا ناخواه..هنوزم باورم نمیشه که روز آخر تو ماشین تا لحظه آخر میگفتی باورم نمیشه که داری تموم میکنی تو هیچ وقت این جوری نبودی گفتی تو صبور بودی چرا این کار و میکنی باهامون..خودت با زبون خودت گفتی میدونم آسیب زدم میدونم بد کردم ولی تو باز هم این دفعه ببخش که درستش کنیم

ولی من دیگه مرده بودم..صبرم مرده بود..احساساتم که چقدر به شیوه های مختلف بیان کردم و نادیده گرفتی..چقدر خودت و نیازت همیشه تو الویت بود و چقدر بد باخت دادی تو این زمینه..من هنوز به زندگی بدون تو عادت نکردم..هنوز دلتنگی بیخ گلومه..هنوز اسمت تو زبونمه و به عالم آدم یهو اشتباه میگم..هنوز هر شب و هر موقع میخوابم با خوابت بیدار میشم..هنوز هر روز چکت میکنم..هنوز دلم میخواد گوشی و برادرم ازت کلی پیام باشه..

یه حس عشق و نفرت دارم که کاش نداشتم..کاش هنوز فقط رفیق بودیم..مثل اون روزا که رو صندلی های بیرون کلاس میشستم انقدر حرررف میزدیم که یادمون میرفت کلاس کی شروع شد کی تموم شد..کاش همون جاها بودیم کاش جلوتر نمیومدیم..کاش انقدر روح و جسممون عمیق نمیشد..

لنتی دلم پیشته..خیلی.‌ولی عقلم و سفت چسبیدم..خیلی سفت..هر روز و هر ثانیه باهاش جنگ دارم..شاید حتی اگ خیلی وقت قبل همونجا ک مشاور بهم گف این رابطه برا شما دو تا سمیه و تک تک دلایل و می‌گفت و عین حقیقت بود ولی من مثل تمام ۱ سال و نیمی ک تو رابطه باهات بودم تصمیم گرفته بودم کور و کر باشم ، اون موق چشم و گوشم و باز میکردم و همونجا تموم میکردیم.

نیستی..نبودنت انقدر تو چشمه که نمیدونم کی و کجا و چجوری اصلا بتونم دوباره رابطه عاطفی ای رو تجربه کنم

عزیزِ همیشه بدقولم هر جا هستی..هر جا بری..با هر کی هستی..برسی به خواسته هات تمام رویاپردازی هایی ک لایقشونی و امیدارم از ته قلبم رو آسیب هات کار کنی و خلا هات و نیازات و هیچ وقت انقدر که با من کنترل گرایانه بودی و خواسته های خودت الویت یکت بود با کسی دیگه ای این جوری تا نکنی.. تا کمتر به طرف مقابلت ضربه بزنی چون بی نهایت قلب مهربونی داری..هیچ پسری رو به اندازه قلب تو بزرگ و مهربونم ندیدم و بعید میدونم بیینم.

احساس میکنم امشب یک قدم بزرگ به بخشیدنت نزدیک شدم..قلبم آروم تره..خشمم کمتره..میدونم زمان حل میکنه خیلی حسارو.

کاش مراقب خودت باشی.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان