من نمیدونم دنیا برام چی خواسته؟ من هیچ وقت تو خانواده ی سالم از نظر روحی، روانی و تربیتی بزرگ نشدم..در واقع هر کاری کردم هر تصمیمی که گرفتم این جوری بوده که خودم بودم و خودم فقط همیشه از ساپورت مالی قابل قبولی داشتم که خیلی جاها هم بر خلاف وضع مالی خوبی که خانواده داره تحت فشار بودم. منظورم از تحت فشار اینه که با این وضع مالی میشد خیلی راحت تر خیلی بی دغدغه تر زندگی کرد ولی برای من این جوری نبود و بارها و بارها آخر هفته ی آخر ماه هیچی نداشتم و نمیتونستمم چیزی درخواست کنم. یا همه چیزم همیشه در حد معمولی ای بوده در حد یه خانواده ای که مثلا پدر خانواده کارمنده، مثل گوشی ای که دستمه یا هر وسیله ی دیگه ای یا از وضع لباسم.
من هر چیز گرون یا چیزی بخوام واقعا ماه ها یا حتی سال باید بهش فکر کنم براش پول جمع کنم بعد اون وسط یه سری اتفاق میفته که پس اندازه میره و خرید فلان چیز ماه ها طول میکشه.
واقعا برخلاف نظر بیقه من هیچ وقت این جوری نبوده هر چیزی که میخوام راحت به دست اورده باشم.یعنی به قول لب تر کرده باشم و بعدشم تو حسابم یا تو دستم باشه نه واقعا هیچ وقت نبوده. من همیشه اکثر پولم انقدر برای کلاس زبان و کلاس های دیگه رفته که پس انداز خاصی برای چیزهایی که دوست دارم نمیونه
مثلا کادوی تولدم که شاید آدم ها بیرون این جوری به نظر بیاد که اوه الان یه چند میلیونی فقط از خانواده کادو تولد گرفته، در حالی که این جوری نیست واقعا من امسال سیصد تومن از بابام و هیچی از مامانم نگرفتم.نمیگم اصلا چیز کمیه نه واقعا نه گرچه برای بابام پول خورد هم نیست ولی میگم در مقابل وضع خانواده و کلا دید اظرافیان من هیمشه به خودم گفتم که من صورتم و با سیلی سرخ نگه داشتم..همین.
من سالها با مادری مریض دست و پنجه نرم کردم مریض منظورم از نظر روانیه..من قریب به اتفاق آسیب هام و همه چیزم رو از اون دارم..واقعا زندگی برام جهنمه و واقعا عذاب آورترین روزهای زندگیم رو میگذزونم..این روزها چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه حرف هایی که میگه برو و دور شو..بدون پشتیبان؟ بدون حمایت؟ بارها با سرزنش و تو سری خوری زندگی کردم..هیچ آغوش مادرانه ای ازش ندیدم..هیچ درک کردنی که بشه..هر حرفی یمزنم مطمئنم که هیچ درکی پشتش نیست و فقط و فقط فحش و ناسزائه.
من نمیدونم واقعا دارم تک تک روزهای جوونیم رو تو خونه ای میگذرونم که میتونست طلایی ترین و پر از تجربه های ناب روزهای زندگیم باشه. میدونم به این زودی ها نمیتونم برم و دور شم ولی دیگه واقعا دلم نمیخواد خودم و حبس کنم تو خونه یا توی این محیط..
من فلج شدم..تو این محیط و اتمسفر فلج شدم و واقعا فقط دارم دست و پا میزنم..باید خودم و نجات بدم..مدت ها بود شیوه توجه نکردن و ایگنور کردن رو پیش میبردم ولی انقدر این روش بد جواب داد که تو روز تولدم چنان کتکی خوردم که اصلا به یاد ندارم هیچ زمانی این جوری کتک خورده باشم. اونم از طرف خواهری که حس میکردم تنهاا پشیتبانم تو این خونه و دنیا خودشه..ولی نیست..میدونم و میدونستم همیشه پشتبان مامان بوده و هست تو همه ی دعواها و بحث ها اونه که پشت مامان و میگیره من همیشه مطمئنم اگر با من بحثی بشه با دو نفر رو در روام یکی مامانم یکی خواهرم...و با این که شش سال تفاوت سنیمونه ولی متاسفم که شده نسخه ی دوم مامان :( من همیشه خدا یادمه که تو روزهای تولد خانواده و دوستام باهاشون مهربون تر و به دل راه تر از همیشه باشم ولی دیروز چنان من و زدن و چنان هر چی خواستن گفتن و نهایتش هم مامانم گفت هدفم این بود روز تولدت خراب شه و نتونی با دوستات بری بیرون و همین شد..دوازده مهر شد بدترین و تلخ ترین خاطره ی زندگیم.
نمیدونم قراره باقی عمرم رو اینجا چجوری دووم بیارم ولی این جوری من تمام روزهای جوونیم داره تلف میشه و باید خودم رو نجات بدم..من واقعا دلم نمیخواد این روزهام این شکلی بگذره.
من دوساله که تغییر کردم از نظر عقیده و ظاهر و میتونم بگم به قدری فشارها زیادتر شده از طرف مامانم و خواهرم که نفسم رو بند اورد و آخر سر هم دیروز سر این عقیده و این جوی که به وجود اومده و دفاع از اعتراضات جوری خوردم که فکر میکنم اگر گرفته بودنم و برده بودنم تو اعتراضات انقدر بد کتک نمیخوردم و انقدر بد احساس حقارت نمیکردم.
نمیدونم فقط میدونم شیوه ایگنور و جواب ندادن و گاهی جواب دادن شیوه خوبی نبوده و به نظرم من باید دست از این فلج بودنم بردارم و آگاهی کسب کنم این که چجوری باید برخورد کنم که کمترین آسیب جسمی و روحی بهم برسه. میدونی مامانم آدمیه که فقط تائید میخواد در همه حال در همه کار در همه شرایط باید تک تک حرفاش و تصمیم هاش رو قبول و تائید کنی و خواهرم محبت توجه خیلی بیشتر از اندازه میخواد و مدام تو فکرش اینه من بهش توجه نمیکنم و دارم با دوستام میگذرونم و به اونا توحه میکنم و مدام و همیشه میگه از دوستات متنفرم که بیشتر دوسشون داری که واقعا هیچ وفت و هیچ جا چنین حرفی نزدم بهش.
واقعا باید بزارم تو الویت چون من تو این خونه زندگی میکنم و معلوم نیست چندین سال دیگه هم همین طوره.
باید مخالفتم رو نسبت به مامانم خیلی خیلی کمتر کنم باید اکثر کارا و رفتاراشو تائئید کنم حتی اگه دارم میمیمرم از درون.
چقدر باید رو خودم کار کنم چقدر آسیب دارم..من نمیخوام بشم نسخه سوم مامانم من باید تغییر کنم.