شکست عاطفی

من این سالها اینجا خیلی کم نوشتم مخصوصا بعد از وارد شدن رابطم که یک سال و نیم پیش از شروع اون رابطه بوده برمیگرده..بعد تو همین اوضاع کم نوشتن من حتی شهریور پارسال هم اینجا نوشته بودم که خودتون و از روابط سمی بکشید بیرون و باورم نمیشه سرتاسر یه رابطه سمی بودم و چه تحمل هایی کردم و چه زخم هایی که به روح و جسمم وارد شد..

 

خواهش میکنم تو رابطه، دهن باز کنید و اگر چیزی داره در حد مرگ اذیتتون میکنه رو بگید و فقط به خاطر ترس از دست دادن طرف هر کاری و انجام ندید هر حرفی و قبول نکنید هر رفتاری و تحمل نکنید..برای رابطه بجنگید خیلی هم بجنگید بالا پایین کنید تمام ابعاد و ولی وقتی بعد مدت ها و سالها بازم مشکلات سر جای خودشونن و حتی بدتر شدن باید از این رابطه اومد بیرون نکه موند و سوخت و ساخت!

یه تجربه ی خیلی خیلی بزرگ و از من در آستانه ی بیست و پنج سالگی که یک سال و نیم تو رابطه ی سمی بوده و خودشم میدونسته ولی توان بیرون کشیدن نداشته رو بشنوید:

هیچ وقت هیچ وقت و هیییچ وقت صد و تمامتونو برای هیچ کسی که تو رابطه هستید نزارید حتی اگر اون رابطه جدیه حتی اگر فکر میکنید آیندتون حتما با همه..نزارید هیچ وقت..چون وقتی اون رابطه به هر دلیلی تموم شه و اون آدم از زندگیت بره میبینی تو کل زندگیت و ایندتو رو کسی بستی که دیگه نیست و تو میمونی و جای خالیش و اعتماد به نفسی فقط به خاطر بودنش بوده و الان دیگه اون اعتماد به نفس هم نیست..

به خودت میای میبینی نه این ادم جدیدی که از خودت ساختی رو میشناسی نه اعتماد به نفس داری نه برنامه ای برای آیندت چون همه برنامه هات جوری بوده که همش اونم داخلش بوده و الان که نیست انگار یه تیکه پازل گم شده و نیست و زندگی تو هم بهم ریختست..

تو یه رابطه قطعا روزهای خوب و خاطره های قشنگ هست من اصلا منکرش نمیشم اما وقتی حال تو، تو رابطه خوب نیست وقتی مدام استرس و نا ارومی رو به واسطه اون آدم و رابطه تجربه میکنی وقتی همش دعواست وقتی خواسته هاتو واضح میگی و نهایت توجه بهش 24 ساعته و وقتی خواسته اون برطرف نشه تو محکوم میشی به یه آدم بی عرضه که نمیتونه نیازهاشو برطرف کنه باید با تمام روزهای خوشی که اون رابطه داشته رو رها کنی

توی رابطه بااااید یه تعادلی باشه نباید فقط به نیازها و حرفای یک نفر توجه بشه وگرنه اون رابطه رو به سقوطه نباید رابطه فقط دست یک نفر باشه و شکل کنترل گری به خودش بگیره..

چه دختر هستید چه پسر..قدر خودتونو بدونید..میدونم که رابطه باعث میشه آدم خودشو بیشتر بشناسه ببینه چه حرف هایی چه جاهایی حالشو بد میکنه.. میفهمه چه رفتارهایی رو دوست نداره یاد میگیرید صبور باشید یاد میگیرید کجاها لازمه کوتاه بیاید ولی هیچ چیزی نباید از تعادل خودش خارج شه..قدر خودتون و بدونید خودتون رو تو الویت قرار بدید و در کنارش خودخواه نباشید و اگر ارزش یا ارزش هایی دارید که خیلی بهش پابند هستید رو به خاطر کسی دیگه از روش رد نشید.

من این روزها از خودم ناراحتم و خشمگینم که چرا از روی خط قرمزها و از روی ارزش هام به راحتی رد شدم..چطور نتونستم مقاوم باشم و خواستمو بگم چطور اجازه دادم باهام اون جور که اون دوست داشت برخورد شه و خواسته های خوذمو فدای خیلی چیزا کردم ولی الان در حال ترمیم..ترمیم اون حرفا..اون خواسته ها..اون ضربه ها و مقاوم در برابر دلتنگی ها..قطعا مایی که اکثر بیست و چهار ساعت با هم بودیم دلتنگی زیادی رو تجربه خواهیم کرد ولی مطمئنم دلتنگی زود گذره و ماه ها وسالها بعد از خودم تشکر میکنم که به این رابطه پایان دادم..زخم ها میمونن ولی بهتر و بهتر میشن و تو بزرگتر و با تجربه تر و پخته تر میشی.

خیلی طبیعیه بعد کات ماه ها حالت بد باشه..نتونی کاری کنی..اصلا فکر کنی رو هوایی و تو این دنیا نیستی..ولی ولی بالاخره که چی؟ باید پاشی وایسی و ببینی حالا زندگیتو میخوای چجوری بچینی چه پلنی براش داری؟ فقط بیشتر از همیشه حواست به خودت باشه..حتی ماه های اول سر خودتو با کارهای خوب مثل باشگاه ، یه کلاس هنری یه کاری زبانی چیزی درگیر کن و از انجام دادم کارهای هیجانی و مهم دوری کن..برای تصمیمات مهم حذاقل روزهای اول و ماه های اول چون استیبل نیستی وقتش نیست..

کاری که من هنوز نکردم هنوز پلن مشخصی نچیدم و از طرفی دو تا چیز یکی عزت نفسی که حتی از قبل تر هم از بین رفته و روابطم و اعتمادی که واقعا خدشه دار شده رو باید ترمیم کنیم تا بعدها با این زخم ها وارد رابطه دیگه ای نشم

من از طرف مقابلم ناراحت و خشمگینم و منکرش نمیشم واقعا رفتارهای هیستریکی داشت و به خاطر وابستگی زیادم نمیتونستم بگم چقدر در عذابم و نمتونستمم بکشم کنار از طرفی خوبی هاییم داشت مثل این که توی بیان عواطف و احساستش خیلی راحت بود و خیلی راحت بیان میکرد روزهای قشنگ هم با هم داشتیم دلم میخواد دیگه این خشمی که تو وجودم ازش هستش رو بندازم کنار..قبول کنم من هم کوتاهی داشتم با نگفتنم با خیلی کوتاه اومدنم با نادیده گرفتن خودم و.. هنوز که هنوز خوابشو میبینم و صبح ها با تپش قلب و استرس پا میشم ولی مطمئنم این روزها میگذره مطمئنم میتونم بلند شم میتونم ذهنمو جمع کنم و برای آیندم برنامه بریزم..

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

فقط یک ربع

به خودم گفتم یک ربع فقط بنویس..فقط یک ربع

تا قفل این نوشتن بشکنه..

میتونم بگم تو بدترین روزهای زندگیمم..هیچ وقت از لحاظ ذهنی،روحی، عاطفی و کاری انقدر بد نبودم

قشنگ گم و سر درگمم..قشنگ خودم و تو همه ی این زمینه ها یه بازنده و شکست خورده میبینم

قشنگ قفل شدم به زمین و دقیقا هیچ کاری نمیکنم.

نمیدونم افسردگیم شدید شده یا این اتفاق های مختلف دیگه از پا درم اورده..هر چی هست دلم یخواد شیوه زندگیمو عوض کنم

تمرکزم از دست رفته و دلم تمرکز از دست رفتمو میخواد..

هر چی هست از اینی که الان هستم متنفرم متنفرم متنفرم و تا عوض نشم اروم نمیگیرم..

کاش انقدر عجول نبودم..کاش بقیه زندگیم و بقیه تصمیمامو از رو عفل بگیرم کاش خدا دستمو بگیرم و کاش اینجا بیشتر بنویسم.

نموم شد تایمم..و همین 15 دقیقه هزار با گوشیمو الکی روشن کردم و هزار بار فکرم پرت شد جاهای دگ

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

مهاجرت

دلم میخواد از این روزا بنویسم.

از این تصمیم.. از نگرانی ها، استرس های پشتش.

مهاجرت

کاش بنویسم تا آروم تر شم

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بیست و چهار سالگی

همیشه دوازده مهر سعی میکردم بلاگ و آپدیت کنم اما امسال اولین سالی بود که نشد نه اون روزش و نه تنها ده روز بعد و یا دو هفته بعدش.

دقیقا روز بعد تولدم صبح از خواب پاشدم دیدم چشم راستم نمیبیته به معنای واقعی کلمه نمیدیدم فرداش رفتم دکتر و گفت من نمیتونم تشخیص بدم 

که چی شده اونجا بوذ که دیگه پنیک کرده بودم و ترسیده بودم فرداش چشم چپم درگیر شد و ندید عملا دو تا چشمم با هم بیست،سی درصد

میدیدند. اونجا دیکه بلند شدم رفتم بیمارستان گف باید بری پیش متخصص شبکیه..بد شانسی ای که اورده بودم چند روز پشت هم تعطیل رسمی بوذ

و دکترها نبودند سرتونو درد نیارم بعد یک هفته دکتر رفتن و تشخیص ندادن و بعد آزمایش های مختلف، سر از مغز و عصاب درودم..سه روز بستری

سرپایی شدم و کورتون زدم ...میشد ده روز که عملا من از زندگی کردن افتاده بودم در افسرده ترین و حساس ترین لحظات زندگیم بودم و فکر میکردم 

آیا دوباره میتونم دنیارو مثل قبل روشن و شفاف ببینم؟

شروع بیست و چهارسالگی با ترس و درد و دلهره بود اما الان خداروشکر بهترم..خداروشکر کورتون ها کارساز بود و بیناییم کامل نه ولی در حد خوبی برگشته که میتونم صفحه لپ تاپو ببینم و بنویسم..امیدوارم آبان قشنگ تری داشته باشم.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

6 مهر 00

انگار تمرکز دو سال قبلمو ندارم..به نظرم سنم کمتر بود تمرکز و حوصله ی خیلی از کارا رو داشتم ولی خب این دلیل نمیشه که الان نداشته باشم

امروز فهمیدم به طرز قابل توجهی دوست دارم کارامو هی بندازم عقب..کارایی که با انجام دادنشون در دراز مدت میتونم اتفاقات قشنگی و رقم بزنم..

امروز یه چند ساعتی مطمئن بودم مامان خونه نیست پس بلند شدم یه بخشی از وجودم که میخواد یه کاری فقط برای خودش با کمک دستاش انجام 

بده رو انجام دادم...کیک ماگی فوری تو ماکرویو درست کردم..بخوام راستشو بگم گوله گوله شد و بعد چند تا قاشق دل و میزد ولی از این که بعد مدت‌ها خودم برای خودم کاری رو بدون دخالت و یا شکایت و دستور کسی انجام میدادم اون بخشی از درونم که خیلی بهش نیاز داشت ارضا شد! و یه حس قشنگ و عجیبی گرفتم..با این که با استرس و تند تند بود که یه موقع مامانم سر نرسه چون اگ میرسید غر و شکایتش شروع میشد ولی من عاشق این بهم ریختگی آشپرخونه و جمع کردن بعدش تو کمترین زمان ممکن و خوردن دست رنح خودم با یه چای که از قضا خیلی غلیظ شد؛ شدم:)

سومین مقاله ای که باید برای پروژم جمع و جور میکردم به لطف ترنسلیت و جمله بندی های نه چندان خوبِ خودم تموم شد و فردا میرم واسه ادیت و فهرست بندیش و فرستادن برای استاد و ایشالا خلاص شدن از دستش و فارغ شدن از کارشناسی بعد 5 سال...

میدونی یه چند وقته پول تو جیبی گرفتن از بابا، برام عذابه..مخصوصا هر چی این سنه میره بالاتر یه حسیه که انگار داری با وجودت تو خونه یه فشار زیادی رو به خانواده میاری و من بدون اغراق میگم که دو روز تو فکر این بودم که چجوری از بابا پول تو جیبی این ماهم رو بگیرم ولی امروز با کادو تولدم که هفته بعد هستش، گرفتم و به خودم قول دادم از ذره ذره اش درست استفاده کنم..چون انقدر همه چی سخت و گرون شده که چشممو میبندم باز میکنم میبینم که پولم تموم شده..بعد اوت موقع که حسابم میشه زیر 500 تومن قشنگ قلب منه که میخواد وایسه.. کاش بتونم زودی خودمو جمع و جور کنم و برم سرکار.. دلم گردنبد قلبرو میخواد با اون ساعت هوشمند قشنگ و دلبربای سامسونگ و البته مقدار قابل توجهی پس انداز برای رسیدن به آرزوهای قشنگ:)

رابطم با مامانم افتضاحه..گرچه همیشه بوده و هست ولی یه وقتا این فشار، خیلی زیاد میشه که حتی چشم دیدن هم رو نداریم..گاهی اوقات انقدر فشار حرفاش و تلخی حرفاش سنگینه که واقعا حس میکنم کاش وجود خارجی تو این جهان هستی نداشتم:)

رابطم با الف خوبه این روزا..حسای خوب میگیرم..جاهای قشنگ رفتیم..تقریبا زود به زود نسبت به قبل همو میبینیم و خیلی ذوق زدم برای برنامه ی تولد هفته بعدم باهاش..

هر موقع یه قرار از قبل میزارم که براش ذوق دارم تمام روزای منتها بهش استرس اینو دارم که نکنه کرونا بگیرم و قراری که بعد مدت ها جور شده و براش ذوق دارم کنسل شه؟ و همشم به بقیه که بیشتر از من بیرونن و با آدما در ارتباطن بدبین میشم..و یا ناقل باشم بدم به بقیه؟ واقعا کی این استرس دست از سرمون برمیداره؟ 

دلم برای قرار پیک نیکمون با بچه ها میره.. خوراکی هایی که قراره خودم با سلیقه خودم بخرم و وقت گذروندن با دخترا حس خوبی میده..حتی این که قراره با بینی جدیدم عکس بندازمم حس خوبی میده..حس میکنه اعتماد به نفسمم بالاتر برده..

چشم دردم و سردردم داره نگرانم میکنه..نمیدونم چرا باید فقط یه چشممو لنز بزارم و دقیقا اون چشمی که لنز نداره بیشتر درد بگیره؟ اگه این درده عجیبش ادامه داشته باشه فردا میرم پیش چشم پزشکم...

خوشحالم که تمام متنی که نوشتم خودم بودم..خوشحالم خودمو سانسور نکردم بعد خیلی مدت..و خوشحالم تو آخرین دقایق 6 مهر به قولم که نوشتن از جزئیات بود عمل کردم.. به امید فردای بهتر:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بی عنوان

یه ماه شد که بینیمو عمل کردم..تو این یه ماه انقدر اتفاق افتاد که نگم:)

بینیمو عمل کردم..واکسن زدم..اولین دعوای بدمون بعد 8 ماه که تا دم تموم شدن رفتیم و کردیم..مشکوک شدن کروناش..اون اتفاق که چند ماه یک بار میفته..رفتیم شمال با خانواده

بالا پایین خیلی داشت ولی خداروشکر:)

دوست داشتم همه چی و با جزئیات بنویسم ولی خب همیشه آخرین چیزی که الویت میدم همین موضوع نوشتنه...که خب خوب نیست:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سرم سرکش ترین فواره ی میدون..

من واقعا بازدهیم صفر شده..

کلی کار دارم..کارای مهم که انجام ندم کلی عقب میفتم ولی یه گوشه افتادم..

اتفاق خاصیم نیفتاده ولی سر درد و چشم درد، امونمو بریده..

و این که باید خیلی سریع پروژه دانشگامو تحویل بدم تا از دست این کارشناسی لعنتی که لنگ این سه واحده راحت شم..

از فردا پارت پارت میام یه چند خط خبر میدم و عکس میزارم..حس میکنم یه جور انگیزست..این که مکتوب کنم و برای خودم هدف کوچیک بزارم و این که 

بدونم تنها نیستم و شاید چندین نفر هم بخونن..

فعلا دلم میخواد یکی منو از فیلم های گوشیم و بازی ها و اینستا بکشه بیرون..تا شب خودمو خفه میکنم ولی از فردا دیگه اجازه نمیدم به خودم..

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هم نشینی کلمات

با تمام بند بند وجودم دلم میخواد بنویسم..از همه چی..از روزمرم..از زندگیم..از اتفاقات..از خوشی ها..از بی ثباتی ها..از دعواها..خنده ها و آشتی

ها..از فکرها..از ترس ها و دلهره ها..ولی برای همه چی وقت میزارم الا این موضوع..

گاهی اوقات حتی تو ذهنم سناریو میچینم و یهو میبینی یک صفحه تو ذهنم کلمه چیدم..هر سال نزدیک تولدم میشه این فکر بیشتر و بیشتر میشه که

بنویسم از همه چی..

آیا امسال به واقعیت میپیوندد؟ :)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

روابط سمی

تو یه رابطه ای که مدام اذیتی و به طرف مثل چی وابسته شدی فقط باید یه نیرویی بگیری و بکشی بیرون خودتو... اون نیرو موقعی میاد که دیگه 

هیچی اون رابطه برات مهم نباشه...مخصوصا که شخصیتی داشته باشی که همه جوره خودتو وفق بدی و تهش ببینی فقط تویی که از خودت مایه

گذاشتی.

بکشید بیرون خودتونو..مخصوصا از روابط سمی..مخصوصا روابطی که بهتون مدام انجام تصمیمات مختلف تحمیل میشه..بکشید بیرون تا بتونید یه نفس 

عمیــــــــــــق بکشید..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

جسارت

این هفته یه اتفاق جدید و پر از جسارت تو زندگیم می افته

از اون روز به بعد تا روز تولد بیست و چهار سالگیم چهار ماه بیشتر نمونده..چهار ماهی که من تو ذهنم وقتی برنامه هاشو میچینم و به خودم میگم سپید اگر بهشون برسی چی بشه

چهار ماهی که شروع خیلی چیزاست..خیلی تغییرها..خیلی ریسک ها..

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان