بی عنوان

یه ماه شد که بینیمو عمل کردم..تو این یه ماه انقدر اتفاق افتاد که نگم:)

بینیمو عمل کردم..واکسن زدم..اولین دعوای بدمون بعد 8 ماه که تا دم تموم شدن رفتیم و کردیم..مشکوک شدن کروناش..اون اتفاق که چند ماه یک بار میفته..رفتیم شمال با خانواده

بالا پایین خیلی داشت ولی خداروشکر:)

دوست داشتم همه چی و با جزئیات بنویسم ولی خب همیشه آخرین چیزی که الویت میدم همین موضوع نوشتنه...که خب خوب نیست:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان