اردیبهشت زیبا

این اردیبهشت بالا پایین خیلی داشت..

روزهایی که از صبح سر کیف بودی تا خود شبش هر چیزی و هر کاری به ذوقت میورد و لبخند رو لبت پاک نمیشد..

روزهایی که از صبحش با پریشونی بلند میشدی و قلبت از استرس و اضطراب تو دهنت بود..

روزهایی که دعوا بود و دعوا و قهر و ناراحتی و تصمیم های هیحانی تو لحظات سخت..

روزهایی که با خودت عهد میبستی امروز و حتما یه کاری کنم حالم خوش باشه و تمام تلاشتو میکردی از توجه کردن به جزئیات از بودن در زمان حال از لدت بردن از صدای هنگ درامی که از گوشیت پخش میشه از فیلمی که تو رو غرق خودش میکنه از همه و همه..

یه روزایی به تحقیر و دل شکستن و خورد شدن گذشت طوری که تکه تکه شدن غرورتو حس کردی اما فرداش چسب زدی و بلند شدی

یه روزایی غرق در رنگ شدی در نور طوری که هر سی و شش رنگ آبرنگت تو رو به وجد میورد

روزایی که یادگرفتن یه زبان جدید.. یه مهارت جدید حس زنده بودن و هدف دار بودن رو تو وجودت زنده میکرد

یه روزایی از این که حسابت داشت به ته میکشید استرسی میشدی اما خدا سریع برات جبرانش میکرد

یه روزایی بی حسی و بی حوصلگی بود از اونا که مشینی یه گوشه و با خودت فکر میکنی خب که چی؟ و جوابی برای هیچ سوالی نداری

یه روزهایی غرق ذوق بود از اون حسا که یار و بعد یه ماه میبینی که با یه گل سورپرایزت کنه و تو از اول تا آخر اون 4 یا 5 ساعتی که پیششی غرق در حس خوب و شادی ای.

یه روزایی نا امیدی بود.. ناامیدی از خودت از وجودت از ظاهرت از راهی که اومدی از گذشته ای که شاید قشنگ نباشه

یه روزای سبز سبز  بود..مثل این عکسی که گذاشتم..همش سبز همش بهار همش باد و لطافت از اونا ک دوست داری نفس عمیق بکشی و هوا رو ببلعی و حداقل برای چند ثانیه از زمان و مکان جدا شی

زندگی همینه..همین قدر سینوسیه..همین قدر بالا و پایین داره..اما هر روزمون یه داستانه:)

 

به وقتِ 24 اردیبهشت 1400

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

زندگی

زندگی تمام قد مقابلت وایمیسه و هر روز به این فکر میکنی که من کجای این زندگی ام؟ کیم؟ چیم؟ هر روز بهت میگه که تو کافی نیستی..تو هیچ دست آوردی نداشتی..تو کمی

ولی بارها کسی یهت بگه که تو لایق بهترین هایی تو آرامش منی..میفهمی که زندگی یه روی دیگه هم داره.

زندگی خیلی سخت و بی رحمه..حتی هر روز میخواد یه جوری حالتو بگیره ولی تو هی هر روز قوی تر میشی.

.......

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

شروع 1400

1399 بهم یاد که بدترین اتفاق های موجود ممکنه بیفنه و تو زنده ازشون بیرون بیای..بهم یاد داد تو دل همون سخت ترین ها باید بلند شی نکه منتظر بمونی اوضاع بهتر شه چون دقیقا بعدش اوضاع بدتر از قبل میشه

یاد داد که تو بدترین اتفاق ها نباید خودتو فراموش کنی..چون این تویی که بلند میشی این تویی که داری زندگی میکنی.

یاد داد که باید حواست به خودت بیشتر باشه چون رسیدن به مرحله افسردگی خیلی سادست و هیشکی هم نیست کمکت کنه.

یاد داد وابسته ی آدم ها نباید بود..یاد داد من شخصا نباید تو خونه باشم وگرنه دیوانه میشم و باید بکنم برم و دور باشم در طول روز..یاد داد میشه با وجود کرونا نمرد و زندگی کرد

یاد داد باید با کرونا کنار اومد و فقط ننشست تو خونه..یاد داد که خیلی بدهکارم به خودم..یاد داد تصیمیم های ناتموم و باید تموم کرد و تا تهش رفت..یاد داد که هیچی به اندازه یادگیری زبان مهم نیست..یاد داد که میشه درس خوند و نمرد..یاد داد دعواهای خانوادگی هیچ وقت تمومی نداره و نمیتونی خانوادتو تغییر بدی..یاد داد ریسک کنم..یاد داد خودم باشم و ادا در نیارم.. یاد داد دوستای صمیمی همیشه هم اونجور که تو بخوای رفتار نمیکنن..یاد داد میشه عاشق شد.. یاد داد باید رشد کنی..نباید راکد باشی..یاد داد باید مثل آدم زندگی کرد..یاد داد سختی ها هستن و حتی بدتر هم میشن..یاد داد اگر کار یا چیزی که دوس نداری رو، انجام بدی قطعا روزی چند بار جون میدی..یاد داد باید رفت تو دل ترسات وگرنه تا ابد خودتو سرزنش میکنی و یه گوشه ذهنت مدام درگیرشه..یاد داد برای کسایی که برات وقت نمیزارن تو هم بیش از اندازه وقت نزار.

99 هیج دست آوردی نداشتم ولی پُر از درس بود..به امید روزهای بهتر.

 

/// 29 اسفند 99...16 ساعت مانده به 1400 ///

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سال 1399

سال 99 با اختلاف بدترین سال بیست و سه سال زندگیم بود..بدترین سال..از هر نظر شاید بجز بخش روابط عاطفیم.

تو 99 هیچ کاری رو تموم نکردم و هیچ دست آوردی مطلقا نداشتم..اینو با اطمینان میگم بعد از این که کلی فکر کردم.

امیدوارم 1400 متفاوتی باشه..همین.

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آذر

امروز پوشه‌ی عکس‌های 98 و 97 و 96 و نگاه میکردم..لب‌هام که میخندید هیچ چشمام  هم قشنگ میخندید:) واقعا من بعد از کرونا، اون آدم سابق میشم؟

من امروز به این فکر کردم که چون همیشه دوستای نزدیکم آدم‌های پایه‌ای بودن هیج فقط احساس کمبود تفریح نکردم و خیلی وابسته به آدمام..حتی برای یه پیاده روی ساده هم نیاز دارم کسی همراهم باشه حالا میخوام کم کم از این کنجِ تنهایی که ده ماهه ساختم خارج شم

این هفته ارشد مدیریت ثبت نام کردم..کتابامو سفارش دادم برام بیارن..راهی رو شروع کردم که خودم تماما بهش اعتقاد دارم..آیلتس..تغییر رشته از آیتی به مدیریت..و بعد از کنکور کار برای پس انداز کردن پول و در نهایت مهاجرت..

الان که مینویسم و رو تصمیمم مصمم شدم از صفر میخوام شروع کنم..زبان از صفر..خوندن رشته جدید از صفر..و بعدش کسب و کار از صفر..

تو بیست و سه سالگی تازه فهمیدم که باید برم و برای آرزوهام بجنگم..با تمام سختی‌هاش..با تمام بالا و پاییناش..با تمام مخالفت‌ها..با تمام نشدن‌هایی که بهتون میگن..با تمام تمسخرها ..

یک بار تا تهش براش میجنگم که سه/چهار سال دیگه برگشتم به پشت سرم نگاه کردم نگم، سپیده؟ تو چیکار کردی؟

برید بجنگید برای خواسته ای که به قطعیتش رسیدید..برای خواسته‌ای که دیگه شک نیست..خواسته‌ای که فراموش نمیشه..خواسته‌ای که دیگه شده جزئی از وجودتون..این خواسترو اگر براش تلاش نکنیم بعدا فقط حسرته..

تو دلت حسرت نمونه دوست من:)

 

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

پاییزی در دل کرونا

 

 

سلام

چیه این آدمیزاد؟ همش فشار..همش استرس..همش بدو بدو..همش کار ناتموم..همش دوراهی..همش شک..افسردگی قبل عادت.. عصبی بودن..جر و بحث..درسای ناتموم دانشگاه..کارای رو دست مونده..همش درک نشدن..همش کلاس طراحی سایت...استرس استارت سایت بابا..استرس شروع کسب و کار.. شروع آیلتس..خبر فوت..کرونا کرونا کرونا...ناراحتی..دل شکستن...هجوم فکرها و ترس‌ها تو تاریکی شب و...دلتنگی!

گاهی اوقاتم

همش خوشی..همش خیال..همش خنده...همش خواااب..همش فیلم..همش توئیتر..اینستا..حرف حرف حرف..کافی..شکلات تلخ..کنج اتاق پشت سیستم..همش گل نرگس..همش کتاب..همش پلی لیست ساند کلودم..همش پادکست‌های کتاب باز و مجتبی شکوری.. از همه مهمتر سلامتی خودم و عزیرام

اگر کرونا نبود لیست خوشی هام طویل تر میشد اما کرونا اومد زندگی من شده تو همینا..

ما گرفتیم یه بار همگی و زنده بیرون اومدیم..اما هممون کسایی رو داریم تو عزیزامون یا دورمون که دیگه نیستن..و غم انگیره..خیلی غم انگیزه...

عاقاااا..کرونا یک سال دیگه همین جوری باشه یعنی دووم میاریم؟ اصلا سبک زندگی من که 360 درجه تغییر کرده..من پارسال حتی جمعه ها هم خونه بند نبودم و کلاس بودم..روزای دیگه یا سرکار یا دانشگاه..یا تاتر یا کنسرت یا بیرون یا تولد یا سینما یا سالی یه بار با منت کشی از خانواده مسافرت مجردی..یا.. یا ..یا... اصلا علافی..اصلا چرخیدن تو میدون تجریش و امام زاده صالح و یا یه توک پا انقلاب و سوره مهر و سینما بهمن.. یا کتابخونه و قدم زدن تا پارک..متروووو و بی آرتی که آچار فرانسه زندگیم بودن..اصلا همون یه ذره حقوقمو دلم میخواست فقط خرج خوشی کنم..همون یک تومنو که از نظر همه پول خورد بود و میخواستم تا آخرش خرج خوشیام کنم و میکردم و راضی بودم.. الان سرکاری نیست..پول تو جیبیمو سعی میکنم یه جور خرج کنم کمترین خرج و داشته باشم..همش خونه..چند روز پیش تو بلک فرایدی بعد یک سال یک شومیز گرفتم یعنی قشنگ یک سال هیچی نخریدیم..غرق خوشی شدم اما از خودم پرسیدم یعنی دیگه کِی میشه بپوشمش؟

دلمون گرفت..یک سال داره میشه دوریم از اینا..از این خوشیا..

اصلا کرونا فلجم کرده هیچ جا نمیتونم برم..هر جا بخوام برم فکر میکنم گزینه آنلاینی هم داره یا نه؟ یا الان بیخیالش شم بهتر نیست؟ منی که هفت روز هفته بیرون بودم از اسفند پارسال که ویروس چند گرمی صافمون کرده رو هم رفته 20 بار شاید بیرون رفته باشم..

این روزا یا مامان، من و میخوره یا من اونو..ما هیج وقت با هم نمیساختیم الان همش تو خونه و ور دل هم..دیگه دارم دیوانه میشم..دلم میخواد برم یه جا دورِ دورِ دووور.

 

آینده برام سخت و پر از تلاش و احتمالا روشنه..اما سخته..خیلی سخت.

 

شما در چه حالین؟

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

23 سالگی

امروز شمع‌های بیست و سه سالگیم رو بدون آرزو فوت کردم..کیکم و برداشتم بردم تو تراس گذاشتمش روی سنگ بلندی کنار دیوار، شمع‌هامو

روشن  کردم و بدون هیچ آرزویی فوت کردم

بیست و دو سالگی سال خیلی عجیبی بود..پر از اتفاق از همون آبانش بگیر تا همین الان:)

.

نمیگم که چه بر من در بیست و دو سالگی گذشت چون عجیب‌ترین، سخت‌ترین و پُر چالش ترین سال زندگیم بود:)

امیدوارم امسال کارشناسی و تموم کنم و کسب و کارمو استارت بزنم.

و در درجه‌ی بعدی روی رفتار و شخصیت و درونم کار کنم و زبانمو چند لول بالاتر ببرم.

و نهایتا اینجا رو جزئی از زندگیم بدونم و بنویسیم و بنویسم و بنویسم....

.

.سلام بر بیست و سه سالگی.

 

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شروع سال جدیدم

/

سال هر کسی از یه جا شروع میشه

یکی اولِ نوروزِ..یکی سال میلادی جدید...یکی ماه رمضون..یکی روز تولدش..یکی محرم..یکی هم مثل من اربعین

میخوام جوونی کنم

میخوام امشب که شب اولین سال جدیدمه با خودم قرار بزارم که قدر جوونی و عمرمو بدونم و شروع کنم

:)

قدر جوونی

وقت

و روزهایی که دارن میرن پشت هم و بدونم.

همین

واقعا همین

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

این منم؟

 

سلام!

من برگشتم..ولی در هفته های اول 22 سالگی ام!

نزدیک هشت ماه از بیست و یک سالگیمو اینجا نبودم..

نمیتونم تو چند جمله، چند پاراگراف و یا حتی چندین صفحه از احساساتم و از تمام اتفاقات بگم..

ولی یه چند تا تجربه ی حک شده از بیست و یک سالگیم هست که باید اینجا بمونه..

 

  • بزرگ شدم! 

خیلی بزرگ شدم..اتفاقاتی رو پشت سر گزاشتم که پیش خودم فکر میکردم هر کدومشون برای از پا درومدنم و تخلیه شدن انرژیم 

برای مدت ها کافی باشه ولی دقیقا این اتفاقات پشت هم افتاد..و تمام ذهنتیم رو بهم ریخت..

  • ظرفتیم خیلی بالا رفت

آدم اول چند تا ضربه میخوره..اولیش خیلی دردش میاد بعدیش یکم کمتر بعدترش کم تر..تا میرسه به جایی که دیگه سِر

میشی..اتفاقا هر دفعه ضربه ی جدید کاری تر از ضربه ی قبلی هستش ولی تو دیگه مثل بار اول دردت نمیاد..

  • من صبور شدم

همیشه تو ذهنم این جور بود که اگر یه سختی ای باشه مطمئنا بعدش به اتفاق خوب تو راهه ولی نبود..هر چی روزا و شبا رو به

انتظار روز خوب بودم نمیومد..

مدام میگفتم خب؟ پس جی شد؟ چرا اون اتفاق خوب نمیفته؟

و این فکر تو دراز مدت چنان ضربه ای زد که خودمم باورم نمیشد..

  • از افسردگی تا نقاهت

اواخر خرداد و اوایل تیر اوجش بود..شاید هیچ کس ندونه دقیقا چرا به اون روز افتادم؟ چون نمیتونستم بگم..نمیتونستم از تمااامش 

بگم..خانواده که خودش وضعیتش دست کمی از من نداشت و دوستام؟ قضاوت شدم..

و بعد از اون دیگه نگفتم

  • تصمیمای ضد و نقیض

حالم اونقدری خوش نبود که باعث شد تا پای انصراف دانشگاه برم..یک ترم تقریبا دانشگاه نرفتم اخر ترم فقط دو تا درس پاس شدم

اونم با لب مرز و مدت طولانی جنگ و دعوا که میخوام انصراف بدم..

دلم رشتمو نمیخواست..دلم جایی که بودم و نمیخواست..دلم خونمونو نمیخواست..دلم حتی سرکارمم نمیخواست..

در واقع به تهِ تهِ انزجار از خودم رسیدم..خسته بودم..بیخیال خودم شده بودم..روزا و شبا با یاس و ناامیدی و دعوا و استرس و هیچ

کاری تموم میشد..

  • چیزیم ثبت کردم؟

خیلی کم..فکرشو بکن منی که هر هفته از اتفاقات اون هفته با جزئیات مینوشتم تو جای دیگه جز چند تا پست ناامیدی چیزی 

ننوشتم بعد دیدم من اینو نمیخواستم...من همیشه دلم میخواست فقط خاطره و اتفاقای خوب ثبت شه ولی هر چی روزها جلوتر 

میرفت بدتر میشد پس ول کردنم..چون توقع داشتم روزای بد دوومشون کم و روزای خوب دوومشون زیاد باشه ولی این جور نبود..

  • چرا اینجام؟

دو، سه هفته آخر تابستون یعنی همین چند وقت پیش بود..دوباره بلند شدم..شکست خوردم تو همین چند هفته ولی بلند شدم..

یک هفتست بهترم به نسبت ولی..کوله باری از کارها هست که نکردم و میتونستم تو این مدت بکنم و چقدر میتونستم جلوتر باشم..چقدر همون کارهای قدیم رو به فراموشی سپردم...

ولی مگه میشه زمان گذشته ی رو برگردوند؟ مگه میشه تا ابد موند تو غم هامون؟

باید بلند شد..

باید دست هامونو بگیریم به زانوهامون و یا علی بگیم و کمر صاف کنیم و بلند شیم

حتی..

حتی اگر از جای قبلتیم پَرت شده باشی عقب تر..

خدا که هست

دستمونو میگیره..

میبرتمون جایی که فکرشم نکنیم

فقط باید بلند شیم و بخوایم.

نمون تو غم هات..

غم، غم میاره..

یهو میای به خودت میبینی ازت چیزی ساخته که میترسیدی!

 

تو هم با من بلند میشی؟

..

دلخوشی کوچک هفته :

یعنی همین دلخوشی های کوچک..کاپوچینوی موردعلاقم در ماگ هدیه ی تولد دوستم و نارنگی و خرمالو و موز، ترکیبِ پاییزی

ای که دوستش دارم و پسته های تازه ای که از شدت هوس کردن دو جا میوه فروشی رفتم تا پیداشون کنم..

دلخوشی بزرگ هفته:

یعنی اینجا..یعنی برگشتم به همین جا..

..

کمی هم سئوال:

با خودم کمی درگیرم در مورد این که آیا عکس خوراکی های نسبتا معمولی نه "غذا" و یه سری مکان ها و چیزهای دیگه ای که بهم حس خوب میده رو بزارم یا نه؟

این درگیریم به اینستا هم کشیده شده..به حاطر همین عکس هیچ خوردنی ای رو نمیزارم..

نظرتون چیه در مورد این موضوع؟

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بولِت ژورنال


سلام سلام

اومدم یه شیوه ی جذاب و باحال برنامه ریزی و معرفی کنم که نسبت به شیوه ها دیگه هم وقت بیشتری میگیره هم ذوق بیشتری هم داره ولی گویا نتیجش خیلی بهتره!

راستش من آدم خوبی تو برنامه ریزی کردن و طبق اون عمل کردن نیستم!

همیشه یکی از مشغولیت های ذهنیم بوده...چند وقت پیش با یه چیزی به اسم بولِت ژورنال (bullet journal)  آشنا شدم 

بعد کلی گشتن تو یوتیوب و فیلم دیدن و نت گردی و اینستا گردی و پینترست گردی به این نتیجه رسیدم چقدر چیز خفنیه!

ولی خب حس کردم وقت زیادی هم ازم برای کشیدنش میگیره به خاطر همین یکم سست شدم.ولی بعد این که فهمیدم چی هست و چیکار باید بکنم روزی نیم ساعت /1 ساعت به مدت یک هفته وقت گزاشتم حاصل کار شد اینی که تو فیلم می بینین:) اگر یکم از کارای دیگه روزانه بزنید درست کردنش بهتون فشار نمیاره

برای دفتر هم هر دفتری بود خیلی حساسیت رو این موضوع لازم نیست ولی چیزی که بیشتر هست و استفاده میشه دفترهای شطرنجی و نقطه ای و ترجیحا غیر سیمی..این دفتری که من دارم برای نشر مثلثه که دفترای نقطه ای داره

خلاصه سرتونو درد نیارم..شما هم بولِت ژورنال و سرچش کنید و اگر خوشتون اومد بهم بگین که لپ مطالب و جاهایی که مستقیم میشه رفت تو پیج و فهمید چیکار کرد و بگم

پیشنهادم اینه اول در موردنش تو هر سایتی که گوگل جان بالا اورد بخونید بعد تو پینترست واژه رو به انگلیسی سرچ کنید و عکساشو ببینید:) اگر انگلیستون هم خوب نیست از دیکشنری استفاده کنید چون اصلا کلمات انگلیسیش سخت نیست..

این ماه هم که ماه امتحاناست واقعا برام آزمایش خوبیِ که ببینم این روش روم جواب میده یا نه..

خوبیش اینه هر چیزی که دوست داری میتونی اضافه و کم کنی..

همه چیش دستِ خودته..چی بزاری چی نزاری..

راستی..عکسی که برای پست گزاشتم از پینترست برداشتم:)

این فیلم از بولِت ژورنال منه.. دوست داشتین دانلودش کنید فقط یه سری جاهاش یه سوتیایی هم دادم دیگه غلط گیر نگرفتم زشت نشه:)

1 دقیقه و 55 ثانیه است حجمش 35 مگابایت

و ببخشید اگر یکم تکون خورده چون یه دستم دوربین بود یه دستم دفتر:)

لینک 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان