بیست و چهار سالگی

همیشه دوازده مهر سعی میکردم بلاگ و آپدیت کنم اما امسال اولین سالی بود که نشد نه اون روزش و نه تنها ده روز بعد و یا دو هفته بعدش.

دقیقا روز بعد تولدم صبح از خواب پاشدم دیدم چشم راستم نمیبیته به معنای واقعی کلمه نمیدیدم فرداش رفتم دکتر و گفت من نمیتونم تشخیص بدم 

که چی شده اونجا بوذ که دیگه پنیک کرده بودم و ترسیده بودم فرداش چشم چپم درگیر شد و ندید عملا دو تا چشمم با هم بیست،سی درصد

میدیدند. اونجا دیکه بلند شدم رفتم بیمارستان گف باید بری پیش متخصص شبکیه..بد شانسی ای که اورده بودم چند روز پشت هم تعطیل رسمی بوذ

و دکترها نبودند سرتونو درد نیارم بعد یک هفته دکتر رفتن و تشخیص ندادن و بعد آزمایش های مختلف، سر از مغز و عصاب درودم..سه روز بستری

سرپایی شدم و کورتون زدم ...میشد ده روز که عملا من از زندگی کردن افتاده بودم در افسرده ترین و حساس ترین لحظات زندگیم بودم و فکر میکردم 

آیا دوباره میتونم دنیارو مثل قبل روشن و شفاف ببینم؟

شروع بیست و چهارسالگی با ترس و درد و دلهره بود اما الان خداروشکر بهترم..خداروشکر کورتون ها کارساز بود و بیناییم کامل نه ولی در حد خوبی برگشته که میتونم صفحه لپ تاپو ببینم و بنویسم..امیدوارم آبان قشنگ تری داشته باشم.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

6 مهر 00

انگار تمرکز دو سال قبلمو ندارم..به نظرم سنم کمتر بود تمرکز و حوصله ی خیلی از کارا رو داشتم ولی خب این دلیل نمیشه که الان نداشته باشم

امروز فهمیدم به طرز قابل توجهی دوست دارم کارامو هی بندازم عقب..کارایی که با انجام دادنشون در دراز مدت میتونم اتفاقات قشنگی و رقم بزنم..

امروز یه چند ساعتی مطمئن بودم مامان خونه نیست پس بلند شدم یه بخشی از وجودم که میخواد یه کاری فقط برای خودش با کمک دستاش انجام 

بده رو انجام دادم...کیک ماگی فوری تو ماکرویو درست کردم..بخوام راستشو بگم گوله گوله شد و بعد چند تا قاشق دل و میزد ولی از این که بعد مدت‌ها خودم برای خودم کاری رو بدون دخالت و یا شکایت و دستور کسی انجام میدادم اون بخشی از درونم که خیلی بهش نیاز داشت ارضا شد! و یه حس قشنگ و عجیبی گرفتم..با این که با استرس و تند تند بود که یه موقع مامانم سر نرسه چون اگ میرسید غر و شکایتش شروع میشد ولی من عاشق این بهم ریختگی آشپرخونه و جمع کردن بعدش تو کمترین زمان ممکن و خوردن دست رنح خودم با یه چای که از قضا خیلی غلیظ شد؛ شدم:)

سومین مقاله ای که باید برای پروژم جمع و جور میکردم به لطف ترنسلیت و جمله بندی های نه چندان خوبِ خودم تموم شد و فردا میرم واسه ادیت و فهرست بندیش و فرستادن برای استاد و ایشالا خلاص شدن از دستش و فارغ شدن از کارشناسی بعد 5 سال...

میدونی یه چند وقته پول تو جیبی گرفتن از بابا، برام عذابه..مخصوصا هر چی این سنه میره بالاتر یه حسیه که انگار داری با وجودت تو خونه یه فشار زیادی رو به خانواده میاری و من بدون اغراق میگم که دو روز تو فکر این بودم که چجوری از بابا پول تو جیبی این ماهم رو بگیرم ولی امروز با کادو تولدم که هفته بعد هستش، گرفتم و به خودم قول دادم از ذره ذره اش درست استفاده کنم..چون انقدر همه چی سخت و گرون شده که چشممو میبندم باز میکنم میبینم که پولم تموم شده..بعد اوت موقع که حسابم میشه زیر 500 تومن قشنگ قلب منه که میخواد وایسه.. کاش بتونم زودی خودمو جمع و جور کنم و برم سرکار.. دلم گردنبد قلبرو میخواد با اون ساعت هوشمند قشنگ و دلبربای سامسونگ و البته مقدار قابل توجهی پس انداز برای رسیدن به آرزوهای قشنگ:)

رابطم با مامانم افتضاحه..گرچه همیشه بوده و هست ولی یه وقتا این فشار، خیلی زیاد میشه که حتی چشم دیدن هم رو نداریم..گاهی اوقات انقدر فشار حرفاش و تلخی حرفاش سنگینه که واقعا حس میکنم کاش وجود خارجی تو این جهان هستی نداشتم:)

رابطم با الف خوبه این روزا..حسای خوب میگیرم..جاهای قشنگ رفتیم..تقریبا زود به زود نسبت به قبل همو میبینیم و خیلی ذوق زدم برای برنامه ی تولد هفته بعدم باهاش..

هر موقع یه قرار از قبل میزارم که براش ذوق دارم تمام روزای منتها بهش استرس اینو دارم که نکنه کرونا بگیرم و قراری که بعد مدت ها جور شده و براش ذوق دارم کنسل شه؟ و همشم به بقیه که بیشتر از من بیرونن و با آدما در ارتباطن بدبین میشم..و یا ناقل باشم بدم به بقیه؟ واقعا کی این استرس دست از سرمون برمیداره؟ 

دلم برای قرار پیک نیکمون با بچه ها میره.. خوراکی هایی که قراره خودم با سلیقه خودم بخرم و وقت گذروندن با دخترا حس خوبی میده..حتی این که قراره با بینی جدیدم عکس بندازمم حس خوبی میده..حس میکنه اعتماد به نفسمم بالاتر برده..

چشم دردم و سردردم داره نگرانم میکنه..نمیدونم چرا باید فقط یه چشممو لنز بزارم و دقیقا اون چشمی که لنز نداره بیشتر درد بگیره؟ اگه این درده عجیبش ادامه داشته باشه فردا میرم پیش چشم پزشکم...

خوشحالم که تمام متنی که نوشتم خودم بودم..خوشحالم خودمو سانسور نکردم بعد خیلی مدت..و خوشحالم تو آخرین دقایق 6 مهر به قولم که نوشتن از جزئیات بود عمل کردم.. به امید فردای بهتر:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بی عنوان

یه ماه شد که بینیمو عمل کردم..تو این یه ماه انقدر اتفاق افتاد که نگم:)

بینیمو عمل کردم..واکسن زدم..اولین دعوای بدمون بعد 8 ماه که تا دم تموم شدن رفتیم و کردیم..مشکوک شدن کروناش..اون اتفاق که چند ماه یک بار میفته..رفتیم شمال با خانواده

بالا پایین خیلی داشت ولی خداروشکر:)

دوست داشتم همه چی و با جزئیات بنویسم ولی خب همیشه آخرین چیزی که الویت میدم همین موضوع نوشتنه...که خب خوب نیست:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سرم سرکش ترین فواره ی میدون..

من واقعا بازدهیم صفر شده..

کلی کار دارم..کارای مهم که انجام ندم کلی عقب میفتم ولی یه گوشه افتادم..

اتفاق خاصیم نیفتاده ولی سر درد و چشم درد، امونمو بریده..

و این که باید خیلی سریع پروژه دانشگامو تحویل بدم تا از دست این کارشناسی لعنتی که لنگ این سه واحده راحت شم..

از فردا پارت پارت میام یه چند خط خبر میدم و عکس میزارم..حس میکنم یه جور انگیزست..این که مکتوب کنم و برای خودم هدف کوچیک بزارم و این که 

بدونم تنها نیستم و شاید چندین نفر هم بخونن..

فعلا دلم میخواد یکی منو از فیلم های گوشیم و بازی ها و اینستا بکشه بیرون..تا شب خودمو خفه میکنم ولی از فردا دیگه اجازه نمیدم به خودم..

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

هم نشینی کلمات

با تمام بند بند وجودم دلم میخواد بنویسم..از همه چی..از روزمرم..از زندگیم..از اتفاقات..از خوشی ها..از بی ثباتی ها..از دعواها..خنده ها و آشتی

ها..از فکرها..از ترس ها و دلهره ها..ولی برای همه چی وقت میزارم الا این موضوع..

گاهی اوقات حتی تو ذهنم سناریو میچینم و یهو میبینی یک صفحه تو ذهنم کلمه چیدم..هر سال نزدیک تولدم میشه این فکر بیشتر و بیشتر میشه که

بنویسم از همه چی..

آیا امسال به واقعیت میپیوندد؟ :)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان