یلداتون شیرین

 

 
اومدم  بگم یلداتون شیــــــــرین و مبارک:)
اینم یلداری 5 نفره ی ما:)
اومدم سریع اینو اینجا یادگاری بزارم برم هم بولِت ژورنالمو درست کنم و آماده خواب شم..
که سه ماه دوم سال رو پر انرژی شروع کنم به امید خدا..
۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

شب یلدا به چه قیمتی؟

 

 

سلام سلام

یلداتون پیشاپیش مبارکا باشه:)

یک دقیقه بیشتر کنار عزیزانتون هم مبارک باشه:)

ما که برنامه ی خاصی نداریم..فقط بابا اول هفته یه هندونه از این هندونه بزرگا گرفت به نیت شب یلدا..بقیشم که انار هست و خودمون پنج نفرم کنار همیم:)

مامان میگفت شاید رفتم ژله انارم گرفتم..داشتم فکر میکردم یه حافظ خیلی خوشگلم که امسال میم کادو تولد داد هم هست..

آهان دیروز از  این گل فروشیای کنار خیابون هم دو تا دسته نرگس خریدم :) 

همینا کافیه دیگه..چرا واقعا انقدر سخت و پیچیده کردیم؟ 

به این دید نگاه کنیم شب یلدا شبیه که کنار هم بیشتر از روزای دیگه جمع شیم..مثلا ما خانواده ی پنج نفرمون شبی یک ربع هم اونم فقط برای شام دور هم جمع میشیم و تموم..امشب بهونه ایه بیشتر باشیم فیلمی ببینیم و بخوریم و حرف بزنیم:)

یعنی وقتی مامان رفته بود آرایشگاه اومد خونه گفت نمیدونین چند نفر اومده بودن برای ارایش شب یلدایی:/ 

یا مثلا تمام پیجای اینستام از طلا و چیزای دیگه بگیر تمِ یلدا..عکس انار..و..یا مثلا بچه ها تو دانشگاه میگفتن لباس یلدایی نگرفتیم:) 

مثلا لباس یلدایی باید حتما قرمز باشه؟ حتما باید گردنبد یا انگشتر و روسری چیزی توش نماد انار باشه..

نمیگم بد نیست..ولی خب حس میکنم میشه ساده تر هم گرفت..

اونایی که مهمونی میرن یا مهمون براشون میاد حتما دلیل نداره همه چی عالی و درجه یک باشه...فلان مدل کیک ..فلان مدل کوکی یلدایی..میوه خشک..اجیل و خشکبار..هندونه مدلای مختلف..انار مدلای مختلف..شیرینی..میوه..غذا مدل های مختلف..ژله مدلای مختلف و گل آرایی و..

بعد خب مثلا ما اگر مهمونی بدیم حتما انار و هندونه و میوه و شیرینی با دو تا مدل غذا تو سفرمون هست..

ولی این که انار باید این شکلی باشه..هندونه مدل دار باشه..اجیل از همه چی باشه..ژله انواع اقسام مدل..لباس جدید حتما بخریم..نیست.

این جوری یعنی بی ابرو میشیم؟ هر چیزی میخواد این دورهمی ها باشه یا هر چیز دیگه به نظرم بیش از حدش دیگه حس رضایت به آدم نمیده اخر شب مهمونا رفتن بازم آدم حس میکنه کم گذاشته..درحالی که از همه چی بهترین بوده..ولی وقتی یه چیز عرفی باشه این حسا کمتر میاد سراغ آدم..

هم استعداد داریم :)هم  از این هنرا هم بلدیم هم این که وسع مالیشو داریم 

ولی خب هیچ وقت  با بریز و بپاش بزرگ نشدیم..

مثلا همین هندونه که داریمو تو فکرمه با ماژیک بریم براش لب و دهن بکشیم:)

یا مثلا بشینم انار دون کنم روشو با گلپر خوشگل کنم..

اگر حال و حوصله وقت داشتیم و این کارا رو کردیم عکس میگیرم میزارم اینجا..

چون خیلی رفت آمد نداریم جایی نمیریم کسیم نمیاد..ولی همیشه دوست داشتم جمعیتی باشیم بریم بیایم بعد تو اون جمع حالمون خوب باشه..مسخره کردن و پشت سر فلانی حرف زدن و چشم هم چشمی نباشه..

ما هم تا سه /چهار سال پیش از این رفت امدا داشتیم ولی خب هیچ وقت این دورهمیا دوستانه نبوده..این شد جمع پنج نفرمونو ترجیح دادیم به برو بیاهایی که تا مدت ها حرفایی که زده میشه عصابمونو بهم میریزه

خلاصه با تمام این تفاسیر بهترین شب و کنار عزیزانتون داشته باشین:)

پ ن : حکایت عکسا هم اون املت و سوسیس تخم مرغه یک روزه بارونیِ خواهرانه مادرانه بود:) سین مرخصی گرفت منم نت برگ گشتم یه جا نزدیک خودمون صبحانه پیدا کردم و با کلیییییییی غر مامان رفتیم..ولی به این سه نفر بودنمون نیاز داشتم:)

بعدشم نرگسایی ک دبروز از کنار خیابون خریدم و اون یکی عکس هم پروژه ی ناتمومی که شب تحویل پروژه با ف تازه میفهمیم اشتباه شده و..

استرس و تحویل کاملش برای هفنه دیگه..

یلداتون زییییبا

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

نوشتن..

writing


همیشه انشاهام طولانی بود و خوب
همیشه زنگ انشاها منتظر بودم معلمم صدام کنه برم پا تخته بلند بلند بخونمشون..همیشه ی خدا هم موضوع انشاهامون این بود: بهار را توصیف کنید..خانوادتون رو توصیف کنید..خاطره در مورد آخرین سفرتون بنویسین و ..

همیشه هم کلی صحفه رو پُر میکردم حتی زنگ میزدم برای بهترین دوستمم میخوندم..
گذشت..اومدیم دبیرستان سایت نود و هشتیا عضو شدم..رماناشونو میخوندم نویسنده ها رو دنبال میکردم و حتی یه رمان به اسم مرزهای درد هم نوشتم که خورد به امتحانای نهایی سوم دبیرستان و بعدش پیش و این داستانا و بسته شدن سایت نود و هشتیا نصفه و نیمه موند تو خاطراتِ گوگل..
اون موقع اصلا این آدم  نبودم و عقاید و خلق و خوها رو نداشتم..تو دنیای خودم بودم..شب ها ساعت ها خوابم نمیبرد و برای داستانم خیال پردازی میکردم...اسم شخصیت اول داستان رها بود..یادمه کم تشکر میخورد ولی همون تعدادایی هم تشکر میکردن پای پستای رمان آدمایی بودن که رنگشون بنفش و سبز و رنگای پُر رنگی که میگفت سِمتشون فراتر از یه کاربر عادیه..منتقد و نویسنده بودن و این برام تو اون زمان که نویسنده اولی بودم نسبت به بقیه خیلی میشه گفت غرور آفرین بود:)))) 
از سر رودرواسی هم یه داستانی دونفری با یکی نوشتیم و تمومش کردیم که از گفتن اسمش معذورم:) چون حتی موقع نوشتنشم به خودم میگفتم این چرت و پرتا چیه داری مینویسی؟ ولی همچنان با اقتدار مینوشتم:)
بعد اونم وارد دانشگاه شدم و ماه های اول یه کارگاهی تو فرهنگسرایی میرفتم ولی آدماش و استادش نتونستن جذبم کنن و ولش کردم..و از اون موقع تا الان وبلاگ نویسی میکردم..
یعنی دو ساله که کاملا بیخیالشم..ولی همیشه تهِ تهِ ذهنم میگم من یه روزی یه کتابی مینویسم..
تو این دو سال به سرمم زده ولی هی بهانه میوردم دانشگاه هست درس هست این وسط نوشتن چی میگه؟حالا خوبه همیشه نصف کلاسام تعطیله یا نمیرم و درسامم شب امتحانیه:) ولی برای بهانه جویی همیشه حرف هست..
 چیزی که هست الانشم تو خیابون که راه میرم مخصوصا تو بی آرتی هستم فرصت میکنم مردم و خوب نگاه کنم...راه رفتنشونو ..مشغولیتاشونو..حالت های صورتشونو..
همیشه تو ذهنم براشون داستان میگم..میشن سوژه ی داستانام..یا به تعریف کردن و حرف زدن آدما دقت میکنم..
همیشه به دید یه داستان و سوژه نگاه کردم..
امروز به خودم اومدم..من چقدراین حس و استعدادم و پَس زدم..چقدر بهش بیخیال بودم..در حالی با تمام وجود دوستش دارم..کاریه که براش میتونم تا مدت ها تحقیق کنم و خسته نشم..کاریه که فکر کردن بهش بهم انرژی میده
چرا انقدر نسبت بهش بدی کردم؟حتی جالبه که اسمشم انتخاب کردم ولی سوژه و داستانشو حتی بهش فکرم نکردم..
یادم نمایشگاه کتاب پارسال هم یه کتاب قطور تو این موضوع خریدم ولی هیچ وقت شروعش نکردم چون به خودم میگفتم سپیده تو که قرار نیست بنویسی!
خیلی از اتفاقا و حرفای جامعه اذیتم میکنه که با نوشتنشون و صحبت کردن با خودم آرومم میکنه..ولی جاشون تو ورد با پسوردِ لپ تاپو و پیاما با دوستام و وبلاگه..
مدت ها موضوعی تو ذهنمه..میدونم اگر عزممو جزم کنم با توجه به ریسک بودنش میتونم تحقیقاتمو شروع کنم و بنویسم..ولی هیچ وقت جدی نبودم نسبت بهش..
امروز همین نیم ساعت پیش با گِله و ناراحتی و حال دلِ ناخوش تو اینستا میچرخیدم یهو یه کلیپی دیدم که به خودم اومدم دیدم دارم به پهنای صورتم گریه میکنم و منقلب شده بودم میدونین نه تنها اون لحظه بلکه روزهای قبل و هفته های قبل هم به این موضوع یعنی نوشتن و شروع کردن داستانم فکر هم نمیکردم ولی اون لحظه یکی تمامِ فکرای بدی که داشتم و از بین حالِ ناخوشم زدشون کنار و جدی تو ذهنم گفت : سپیده..خودشه!

پ ن : استعدادی که شما بهش بی محلی کردین چی بوده؟
تحویلش بگیرین:) میبینید فکر کردن بهشم میزان انرژیتونو میبره بالااا..:)

بعدا نوشت : خدا این کلمه ی " همیشه " رو از ذهن من نگیره..شونصد بار تکرار کردم:)))

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تو در چه حالی؟

میدونی

آدمای عجیبی ایم..میتونیم یک لحظه پر از شور و شعف و انرژی باشیم

چند دقیقه بعدش تو لاکِ خودمون..

میتونیم بشینیم ساعت ها خیال پردازی کنیم..ساعت ها خودمون بزاریم جایِ فردِ ایده ال ذهنمون و نقش بازی کنیم..

میتونیم تصمیم های بزرگ بگیریم و فرداش که چشمامونو باز کردیم پاک از ذهنمون پریده باشه

خودمونو درگیر کردیم..درگیر این دنیای مجازی و آدماش..یه سریارو برداشتیم بُت کردیم گزاشتیم جلومون و میپرستیمشونو از این که مثل اونا نیستیم فحش و ناسزا تقدیم خودمون میکنیم

منم مصداقِ بارز دونه دونه ی ایناییم که گفتم..

بت ساختم از آدما تا دلت بخواد ..تصمیمای گرفتم در حد سفر به مریخ بعد فرداش اصلا انگار همچین چیزی تو ذهنم وجود نداشته 

خریتایی کردم دیدنی..تا ذهنم یاری میکنه کارهای نصفه نیمه..

ولی به خودم گفتم چند بار بیست و یک سالت میشه؟ چند بار این انرژی و حق انتخاب و تصمیم گیری و میتونی داشته باشی؟

مدت هاست دارم فکر میکنم..من کیم؟ من چیم؟ رسالتم چیه؟ اومدم این دنیا چی اضافه کنم بهش؟من که نمیخوام خنثی باشم..پس چِمه؟

اون چیه که پاهامو حرکت میده به جلو؟ چیه که از فکر کردن بهش بال در میارم؟اون چیه که باعث میشه صبح با رضایت از تختم بلند شم؟

از رشتم ناراضیم؟ از دانشگام؟ از موقعیت اجتماعی فعلیم؟ چقدر باید تلاش کنی؟ 

از استعدادای خُفتم؟ از سؤالای تو ذهنم؟ از چی ناراضیم؟ دلم میخواد به چی برسم؟ من به داشتن یه زندگی در سطح معمولی راضیم؟ آیا میتونم زندگی در سطح بهتر رو داشته باشم؟؟

اینجاست..همون جایی که قرار بنویسم..از رسالتم...از اهدافم..از رسیدنام..

من سپیدم با یه دنیا استعداد و خلاقیت 

قراره شکوفاشون کنم..

میپذیرم ضعفای زیادی دارم که با وقت و انرژی و تلاش میتونم حلشون کنم

قرار از کسی بُت نسازم..

میخوام خودمو بسازم..از تهِ ته..تا برسم به روِی رو

سلام دوست من:)

تو در چه حالی؟

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان