نوشتن..

writing


همیشه انشاهام طولانی بود و خوب
همیشه زنگ انشاها منتظر بودم معلمم صدام کنه برم پا تخته بلند بلند بخونمشون..همیشه ی خدا هم موضوع انشاهامون این بود: بهار را توصیف کنید..خانوادتون رو توصیف کنید..خاطره در مورد آخرین سفرتون بنویسین و ..

همیشه هم کلی صحفه رو پُر میکردم حتی زنگ میزدم برای بهترین دوستمم میخوندم..
گذشت..اومدیم دبیرستان سایت نود و هشتیا عضو شدم..رماناشونو میخوندم نویسنده ها رو دنبال میکردم و حتی یه رمان به اسم مرزهای درد هم نوشتم که خورد به امتحانای نهایی سوم دبیرستان و بعدش پیش و این داستانا و بسته شدن سایت نود و هشتیا نصفه و نیمه موند تو خاطراتِ گوگل..
اون موقع اصلا این آدم  نبودم و عقاید و خلق و خوها رو نداشتم..تو دنیای خودم بودم..شب ها ساعت ها خوابم نمیبرد و برای داستانم خیال پردازی میکردم...اسم شخصیت اول داستان رها بود..یادمه کم تشکر میخورد ولی همون تعدادایی هم تشکر میکردن پای پستای رمان آدمایی بودن که رنگشون بنفش و سبز و رنگای پُر رنگی که میگفت سِمتشون فراتر از یه کاربر عادیه..منتقد و نویسنده بودن و این برام تو اون زمان که نویسنده اولی بودم نسبت به بقیه خیلی میشه گفت غرور آفرین بود:)))) 
از سر رودرواسی هم یه داستانی دونفری با یکی نوشتیم و تمومش کردیم که از گفتن اسمش معذورم:) چون حتی موقع نوشتنشم به خودم میگفتم این چرت و پرتا چیه داری مینویسی؟ ولی همچنان با اقتدار مینوشتم:)
بعد اونم وارد دانشگاه شدم و ماه های اول یه کارگاهی تو فرهنگسرایی میرفتم ولی آدماش و استادش نتونستن جذبم کنن و ولش کردم..و از اون موقع تا الان وبلاگ نویسی میکردم..
یعنی دو ساله که کاملا بیخیالشم..ولی همیشه تهِ تهِ ذهنم میگم من یه روزی یه کتابی مینویسم..
تو این دو سال به سرمم زده ولی هی بهانه میوردم دانشگاه هست درس هست این وسط نوشتن چی میگه؟حالا خوبه همیشه نصف کلاسام تعطیله یا نمیرم و درسامم شب امتحانیه:) ولی برای بهانه جویی همیشه حرف هست..
 چیزی که هست الانشم تو خیابون که راه میرم مخصوصا تو بی آرتی هستم فرصت میکنم مردم و خوب نگاه کنم...راه رفتنشونو ..مشغولیتاشونو..حالت های صورتشونو..
همیشه تو ذهنم براشون داستان میگم..میشن سوژه ی داستانام..یا به تعریف کردن و حرف زدن آدما دقت میکنم..
همیشه به دید یه داستان و سوژه نگاه کردم..
امروز به خودم اومدم..من چقدراین حس و استعدادم و پَس زدم..چقدر بهش بیخیال بودم..در حالی با تمام وجود دوستش دارم..کاریه که براش میتونم تا مدت ها تحقیق کنم و خسته نشم..کاریه که فکر کردن بهش بهم انرژی میده
چرا انقدر نسبت بهش بدی کردم؟حتی جالبه که اسمشم انتخاب کردم ولی سوژه و داستانشو حتی بهش فکرم نکردم..
یادم نمایشگاه کتاب پارسال هم یه کتاب قطور تو این موضوع خریدم ولی هیچ وقت شروعش نکردم چون به خودم میگفتم سپیده تو که قرار نیست بنویسی!
خیلی از اتفاقا و حرفای جامعه اذیتم میکنه که با نوشتنشون و صحبت کردن با خودم آرومم میکنه..ولی جاشون تو ورد با پسوردِ لپ تاپو و پیاما با دوستام و وبلاگه..
مدت ها موضوعی تو ذهنمه..میدونم اگر عزممو جزم کنم با توجه به ریسک بودنش میتونم تحقیقاتمو شروع کنم و بنویسم..ولی هیچ وقت جدی نبودم نسبت بهش..
امروز همین نیم ساعت پیش با گِله و ناراحتی و حال دلِ ناخوش تو اینستا میچرخیدم یهو یه کلیپی دیدم که به خودم اومدم دیدم دارم به پهنای صورتم گریه میکنم و منقلب شده بودم میدونین نه تنها اون لحظه بلکه روزهای قبل و هفته های قبل هم به این موضوع یعنی نوشتن و شروع کردن داستانم فکر هم نمیکردم ولی اون لحظه یکی تمامِ فکرای بدی که داشتم و از بین حالِ ناخوشم زدشون کنار و جدی تو ذهنم گفت : سپیده..خودشه!

پ ن : استعدادی که شما بهش بی محلی کردین چی بوده؟
تحویلش بگیرین:) میبینید فکر کردن بهشم میزان انرژیتونو میبره بالااا..:)

بعدا نوشت : خدا این کلمه ی " همیشه " رو از ذهن من نگیره..شونصد بار تکرار کردم:)))

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
حسین
۲۸ آذر ۱۴:۰۰

به سه چیز هرگز نمیرسید :

بستن دهان مردم

جبران همه ى شکست ها

رسیدن به همه آرزوها

سه چیز حتما به تو میرسد :

مرگ

نتیجه عملت

رزق و روزى

پاسخ :

سلام..با قسمت اول متنتون خلی موافق نبودم:) ولی دوم خیلی:)
غلامرضا ...
۳۰ آذر ۲۲:۵۱
سلام...
خوب مینویسی و قشنگ. من اصلا نوشتن رو بلد نیستم.
یاعلی

پاسخ :

سلام
ممنونم..و شما هم قطعا خوب خواهید نوشت:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان