مستاصلم..

بگذریم سال و خیلی بد شروع کردم
با استرس زیاد و همچنان ادامه داره
نمیتونمم بروز بدم به هیچ کس، حتی میم

بدی ماجرا اینجاست 
نمیدونم دقیقا دلیل چیه؟ 
پیدا کردن جای جدید برای کار؟ترس از مصاحبه رفتن؟ نگرانی های رابطم و ترس از آینده؟ درسای ارشد و گرفتن پایان نامه؟ مدرک‌ دوره تی تی سیم که باید بگیرم؟ قضایای خانوادگی؟وضعیت سین؟ وضعیت اینجا؟ جنگ؟ بودن یا نبودن تو اینجا؟ وضعیت مالیم و بی ثباتیم؟
مستاصلم واقعا🫠 

نیاز دارم برم یه مسافرتی که کامل دور باشم از محیط خونه و مدرسه و حتی این شهر شلوغ و پر ماجرا،  حتی شده برای دو‌ روز دور باشم، دور از خانواده و مدرسه و تمام قضایاش باشم، میم ولی باشه کنارم

کاش جور میشد میرفتیم ولی احتمال خیلی زیاد نمیشه، به خاطر زمانش که مرخصی ندارم و خیلی شلوغم این ماه و به خاطر کلاس تی تی سیم و دانشگاه و بعد اون از اون موقع که دست میم تنگ تر شده حتی کافه رفتن یا چیزی خریدن یا خرج کردن برام شده یه عذاب وجدان بزرگ، میگم این آدم خیلی دریافتی نداره چند ماهه و من همش نباید خرج کنم، گرچه سعی کردم بیشتر از قبل من هم سهیم باشم ولی بازم اصلا با خیال راحتی قبل نیستم. حتی دلم نمیاد مطرح کنم

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

روزم نبود!

بخدا اگه نمیومدم بنویسم میمردم

رو تلخ و مرخرفی بود

ایران حمله کرد به اسرائیل، ۶ صب با تپش قلب بلند شدم کل روز استرس داشتم سر کار تمرکز نداشتم، برگشتم خونه و سین مریض شده خیلی خیلی بد و متاسفانه از منم گرفته و نتونستم بخوابم چون مراقبش بودم، کتاب دانشگامو اوردم فصل دومشو بخونم که فردا میپرسه و به زور نصفشو تونستم، با چک و لگد کارای شخصی و تمیزکاریامو کردم که ساعت بشه هشت و نیم شب برم سرکلاس دانشگام و یک ساعت و نیم مدیریت مالی درس بده، بعد تو فکن این وسط اون مردک پفیوز بیاد تو اتاق ینی تنها مکالمه ی ما یه سلام صبح یه سلام شب بوده و هیچ حرف و یا اتفاق دیگه ایم نیفتاده که بگی اره به خاطر فلان چیزه! جوری قیافشو کنه و قیافه بگیره که اصن وسط کلاس ی لحظه برگشتم نگاش کردم دیدم با چه نفرت و قیافه ای نگام میکنه گس وات؟ قالب تهی شدم! این جوری شدم خدایا مگ من چیکار کردم؟ باید میریدم بهش ولی نریدم شوک بودم و از یه جا به بعد کلاسم هیچی نفهمیدم و پر از بغض شدم! چند روز پیشم شبش همبن کار و باهام کرد و صبش میخواستم برم سرکار جواب سلامم نداد کل راه از دم خونه ک در و بستم تا برم تاکسی بگیرم بغض وحشتناکی داشتم که من مگه چیکار کردم؟ گناهم اینه گیر خانواده مریض افتادم..واقعا مریض روحی روانی- بدون اغراق- کسایی که حداقل دنبال درمان نرفتن

خستم خیلی خستم این همه تلاش کن برای زندگیت، هیچی به هیچی.

این از این مملکتی که توشی هر لحظه استرس 

این از این خانواده ای ک توشی و هر لحظه زندگی برات جهنمه.

چقدر دیگه برای بهتر کردن زندگیم تلاش کنم؟ آدم یه جاهایی کم میاره بخدا...

سعی کن مستقل باشی، سرکار بری، ادامه تحصیل بدی. سعی کن رابطه خوب داشته باشی تاکسیک بازی در نیاری. سعی کن دختر مقبولی باشی ظاهری رفتاری. سعی کن تروماهاتو حل کنی..سعی کن.. سعی کنننن... بعد آدمای نزدیکت برینن تو تمام تلاشات.. سد راهت بشن.. هی دو قدم بری جلو سه قدم برگردوننت عقب...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

Broken heart

انقدر دلم گرفته و ناراحتم که پناه اوردم به اینجا

واقعا کاش بتونم از این خونه و این خانواده دور شممم خیلی دووور

یادم باشه که چقدر دلمو شکوندن:)

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دیگه فقط کار و کار و کار

این تعطیلاتم اخراشه و دیگه فقط کار و کار و کار:)

رو هم رفته بد نبود، شمال رفتیم معمولی بود چون مگه کی با خانواده خوش گذشته که بار اولمون باشه؟

دیگه سوالای میان ترم بچه ها رو دروردم، نشستم برای کلاس زبانام ایده و مطلب پیدا کردم

یه دل سییییر خوابیدم، کلی تو نت گشتممم بعد قرنی پست گزاشتم. یه سری سرچ و کارهایی که اصلا وقت نمیکردم مدت ها انجام بدم و انجام دادم. کلی فیلم دیدم

سعی کردم کمتر بخورم که استارت لاغری و بزنم و موفق بودم. کلی با میم حرف زدم ولی خیلی کم شد ببینمش چون هفته اول ما مسافرت بودیم، هفته دوم اونا. برا جبرانش گفتیم آخر هفته رو وقت بیشتری با هم بگذرونیم. 

لیفت ابروهام رفت و خوشحال ترینم جون بیهوده ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. به خاطر هورمونام و قرص هایی که میخورم همه چی قاط زده و پوست وصورت صاف و نازنیم بعد سالها کلی جوش زده که غمگینم ولی سعی میکنم خیلی خودمو اذیت نکنم چون اینم بخشی از درمانه.

خوشحالم داره تموم میشه چون آدم‌تو خونه موندن نیستم و خوشحال تر از اون این که ماه رمضونم اخراشه چون واقعا تو مملکت اسلامی برا ماهایی ک روزه نمیگیریم خیلی سخت میگذره

سعی میکنم خدا رو بیشتر شکر کنم و حس خوب داشته باشم. کلی به وسوسم جهت خرید کت شلوار مشکی غلبه کردم چون هی میگم جمع کن طلا بخر:)

متوجه شدم سردردام و چشم دردام به خاطر خستگی و فشار کاری بوده چون این مدت شاید برای رفع دردم دو تا استامینوفن هم نخورده باشم. ولی یادمه هفته اخر دگ قشنگگگ روزی یدونه رو میخوردم

راستشو بخوای استرس کار پیدا کردن جای جدید، کلاس تی تی سی، کارهای دانشگاه و سوال طرح کردن و نمره و امتحانای بچه ها رو خیلی دارم. میدونم تعطیلات که تموم شه تا خود خرداااد چقدر درگیری دارم باید درواقع بشینم دعا کنم بگم مکن ای صبح طلوع😂

امیدوارم خیلی خیلی خوب پیش بره🤲

امشب ک شب قدره جدا از این که به میم هم گفتم چی شد ما انقدر عوض شدیم؟ به خدا بگم کاش کمکمون کنی مسیر زندگی برامون خوب پیش بره سال دیگه این موقع رسیده باشیم🥹❤️ 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان