همون حرف های قدیمی
پاره شدن بین روزمرگی ها و کار و ارشد و معلمی و دنگ و فنگاش و مشکل مالی ای که تو زندگیمون به وجود اومده. خیلی خسته و مستاصلم واقعا وجود میم انگیزست برای ادامه زندگی. کارم سنگینه..مسئولیتاش زیاده و درس هایی که دارمم زیاد تر...این مدت یعنی این دو سه ماه اولین باره چهارشنبه و پنج شنبه کاری نکردم اصلا انگار مغزم دیگه داره پس میزنه این همه حجم از کارها رو
دانشگاه و ارشد هم خیلی سخت و وقت گیره..تنها شانسم مجازی بودنش وگرنه واگعا با شرایط کاریم باید به فکر انصراف می افتادم...
یک ماه و ده روز دیگه میشه یک سال که همچین آدم مهربون و درستی تو زندگی منه و از داشتنش خیلی خوشبخت و خوشحالم..جدیدا به ادامه رایطمون فکر میکنم به ازدواج به جلوترا..جفتمون وقتی شروع کردیم رابطه رو در آینده چه یک سال، دو سال یا حتی بیشتر میدیدیم ولی میگفتیم ته این رابطه به رسیدنه چون یادمه گفتم دیگه واقعا حوصله و ظرفیت واسه سرگرمی و ببینیم حالا چی میشه رو ندارم...اونم همین بود..ولی هم سن بودن و وضعیت داغون این کشور عجیب کلا همه چیز و کند میکنه..فعلا سر کارش نمیدونه چه کنه تا آخر سال بمونه یا بزنه بیرون یه کار برای خودش کنه..خیلی وقته هم حرفی نزدیم در مورد آینده ولی میدونم و دارم میبینم و میفهمم ذهنش خیلی درگیرشه.
فف داره میره..ویزاشون اومد و صمیمی ترین دوستم میره:( تا دو ماه دیگه میره استرالیا و واقعا فرسنگ ها دور میشه..با تمام قلبم دلم براش تنگ میشه.
امیدوارم دفعه دیگه که اینجا مینویسم انقدر مستاصل و کلافه نباشم.
همش به خودم میگم سپیده زندگی سخته..لحظات خوبشو ببین..خب؟ از این سخت برا خودت نکن:)