فقط یک ربع

به خودم گفتم یک ربع فقط بنویس..فقط یک ربع

تا قفل این نوشتن بشکنه..

میتونم بگم تو بدترین روزهای زندگیمم..هیچ وقت از لحاظ ذهنی،روحی، عاطفی و کاری انقدر بد نبودم

قشنگ گم و سر درگمم..قشنگ خودم و تو همه ی این زمینه ها یه بازنده و شکست خورده میبینم

قشنگ قفل شدم به زمین و دقیقا هیچ کاری نمیکنم.

نمیدونم افسردگیم شدید شده یا این اتفاق های مختلف دیگه از پا درم اورده..هر چی هست دلم یخواد شیوه زندگیمو عوض کنم

تمرکزم از دست رفته و دلم تمرکز از دست رفتمو میخواد..

هر چی هست از اینی که الان هستم متنفرم متنفرم متنفرم و تا عوض نشم اروم نمیگیرم..

کاش انقدر عجول نبودم..کاش بقیه زندگیم و بقیه تصمیمامو از رو عفل بگیرم کاش خدا دستمو بگیرم و کاش اینجا بیشتر بنویسم.

نموم شد تایمم..و همین 15 دقیقه هزار با گوشیمو الکی روشن کردم و هزار بار فکرم پرت شد جاهای دگ

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان