goals

هیچی به اندازه نوشتن، بهتر نمیتونه ذهن رو جمع و جور کنه.

اهداف سال 1401:

فروردین، اردیبهشت، خرداد

خواندن برای آیلتس به طور کامل و بستن پرونده آیلتس + ( تمدید پاسپورت برای امتحان)

کلاس رانندگی و شروع رانندگی

هر ماه یک کتاب خوندن( چه زبون اصلی چه فارسی)

شروع رفتن به باشگاه به طور مرتب و کم کردن خوردن فست فود

حداقل دو بار رفتن طبیعت گردی

گرفتن وام بلو 

زدن واکسن گارداسیل

به طور مرتب در وب نوشتن

هر ماه سیو 20 درصد از پولم

 

تیر، مرداد، شهریور

نیمه اول تیر دادن امتحان آیلتس

انتخاب رشته دانشگاه

رفتن کلاس تی تی سی

بعد از اتمام تی تی سی شروع به گشتن کار

خریدن گوشی

هر ماه یک کناب خواندن

رفتن به باشگاه به طور مرتب

راه اندازی اولیه آنلاین شاپ(خرید کردن، پیدا کردن، عکاسی، پیج اینستا فعال کردن)

حداقل رفتن دو بار به طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

مهر، آبان، آذر

گسترش آنلاین شاپ( عکاسی، افزایش فالور، خلاقیت)

شروع ارشد

هر ماه یک کتاب خواندن

باشگاه رفتن و ادامه دادن

تدریس زبان ترجیحا به صورت پاره وقت

طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

 

دی، بهمن، اسفند

گشترش آنلاین شاپ

دانشگاه و درس خواندن

هر ماه یک کتاب خواندن

باشگاه رفتن و ادامه دادن

تدریس زبان

طبیعت گردی

سیو 20 درصد پول

به طور هفتگی در وب نوشتن

۰ موافق ۰ مخالف

سال 1401

21 مهر نوشته بودم دلتنگی بیخ گلومه

سه ماه بعدش 21 دی با کسی دیت رفتم که فکرشم نمیکردم این آدم تمام چیزهای خوبی که من تو زندگیم از پارتنرم میخواستم، باشه.

دو ماه شد که من با این آدم شب و روزای مختلفی رو گذروندم و فهمیدم چقدر تعریفم از عشق فرق داشته..چقدر عشق وجود این آدمه و منی که بعد از تجربه شکست بدی که داشتم فکر میکردم هیچ عشقی وجود نداره و قرار نیست اون عشق و دوست داشتنی که تو ذهنمه رو پیدا کنم..با خودم میگفتم زندگی میکنم، با دوستام وقت میگذرونم، کلاس های مختلف میرم و در نهایت همه ی اینا باعث میشه زخم عشق و آسیب هایی که خوردم جبران شه..ولی نشد..هفت ماه روز و شب غصه خوردم، اذیت شدم، زخم هام خوب نمیشدن و روحم هر روز و هر روز پژمرده تر میشد..اواخر پاییز خودم و تو یه چاه تاریک و سیاه و کثیف دیدم که هیچ راه نجاتی برای خودم نمیدیدم..بدون اغراق میگم هر روز گریه میکردم..هر روز آرزوی مرگ میکردم..افکار خودکشی بیخ ذهنم و بغض هر روزه بیخ گلوم بود و امید به همه چیزم و از دست داده بودم..اونجا بود ترسیدم خیلی ترسیدم بعد از هفته ها این پا اون پا کردن برای اولین بار وقت روان پزشک گرفتم و دارو درمانی و شروع کردم و گفت افسردگی رو به شدیدی داری..تو همون روزای یاس همون روزای تاریکی و مطلقا نا امیدی و این که بالاخره چه زمانی کمی زندگیم سر و سامون میگیره با پسری آشنا شدم هر روز دارم میگم از خدا خیلی ممنونم بابت وجود این آدم تو زندگیم.

7 ماه بعد با کسی آشنا شدم که تمام دردام و التیام میداد کسی که وقتی کنار مترو تاتر شهر وایساده بودم تا برای اولین بار ببینمش قلبم تند تند میزد و مدام از خودم میپرسیدم که آیا کارم درسته؟ وقتی دیدمش وقتی چند دقیقه بعدش تو کافه تو اون هوای سرد و بارونی رو به روش نشسته بودم از همون دقایق اول قلبم براش رفت..با آدم های مختلفی تمام اون مدت سعی میکردم ارتباط بگیرم  ولی  هیچ کدوم حتی نزدیک نیم درصد هم نتونستن حسی درونم ایجاد کنن ولی این آدم یه چیز دیگه بود برام..نقاط مشترک زیادی داشتیم و چند تا موردی که تو زندگی برای من مهم و با الویتن برای این آدم هم مهم بود.

روزهای روشنی با این آدم میبینم..آیندم و با این آدم مییبینم..حال روحیم خیلی خیلی بهتره..و حس میکنم انگیزم برای انجام کارهام و زندگیم برگشته و خلاصه خیلی امیدوارترم.

میخوام بگم بعد هر سیاهی ای بالاخره سفیدی هم میاد..من هیچ وقت زود به روزهای روشن و سفیدم نرسیدم و ماه ها و سال ها سختی کشیدم ولی روزهای روشن وقتی اومده که گفتم دیگه نمیشکم و تهشه و نایی برای زندگی کردن ندارم.

سال 1401 که نفس های آخرشه رو سال سراسر سختی، صبر و در نهایت نور مینامم.

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان