سلام!
من برگشتم..ولی در هفته های اول 22 سالگی ام!
نزدیک هشت ماه از بیست و یک سالگیمو اینجا نبودم..
نمیتونم تو چند جمله، چند پاراگراف و یا حتی چندین صفحه از احساساتم و از تمام اتفاقات بگم..
ولی یه چند تا تجربه ی حک شده از بیست و یک سالگیم هست که باید اینجا بمونه..
خیلی بزرگ شدم..اتفاقاتی رو پشت سر گزاشتم که پیش خودم فکر میکردم هر کدومشون برای از پا درومدنم و تخلیه شدن انرژیم
برای مدت ها کافی باشه ولی دقیقا این اتفاقات پشت هم افتاد..و تمام ذهنتیم رو بهم ریخت..
آدم اول چند تا ضربه میخوره..اولیش خیلی دردش میاد بعدیش یکم کمتر بعدترش کم تر..تا میرسه به جایی که دیگه سِر
میشی..اتفاقا هر دفعه ضربه ی جدید کاری تر از ضربه ی قبلی هستش ولی تو دیگه مثل بار اول دردت نمیاد..
همیشه تو ذهنم این جور بود که اگر یه سختی ای باشه مطمئنا بعدش به اتفاق خوب تو راهه ولی نبود..هر چی روزا و شبا رو به
انتظار روز خوب بودم نمیومد..
مدام میگفتم خب؟ پس جی شد؟ چرا اون اتفاق خوب نمیفته؟
و این فکر تو دراز مدت چنان ضربه ای زد که خودمم باورم نمیشد..
اواخر خرداد و اوایل تیر اوجش بود..شاید هیچ کس ندونه دقیقا چرا به اون روز افتادم؟ چون نمیتونستم بگم..نمیتونستم از تمااامش
بگم..خانواده که خودش وضعیتش دست کمی از من نداشت و دوستام؟ قضاوت شدم..
و بعد از اون دیگه نگفتم
حالم اونقدری خوش نبود که باعث شد تا پای انصراف دانشگاه برم..یک ترم تقریبا دانشگاه نرفتم اخر ترم فقط دو تا درس پاس شدم
اونم با لب مرز و مدت طولانی جنگ و دعوا که میخوام انصراف بدم..
دلم رشتمو نمیخواست..دلم جایی که بودم و نمیخواست..دلم خونمونو نمیخواست..دلم حتی سرکارمم نمیخواست..
در واقع به تهِ تهِ انزجار از خودم رسیدم..خسته بودم..بیخیال خودم شده بودم..روزا و شبا با یاس و ناامیدی و دعوا و استرس و هیچ
کاری تموم میشد..
خیلی کم..فکرشو بکن منی که هر هفته از اتفاقات اون هفته با جزئیات مینوشتم تو جای دیگه جز چند تا پست ناامیدی چیزی
ننوشتم بعد دیدم من اینو نمیخواستم...من همیشه دلم میخواست فقط خاطره و اتفاقای خوب ثبت شه ولی هر چی روزها جلوتر
میرفت بدتر میشد پس ول کردنم..چون توقع داشتم روزای بد دوومشون کم و روزای خوب دوومشون زیاد باشه ولی این جور نبود..
دو، سه هفته آخر تابستون یعنی همین چند وقت پیش بود..دوباره بلند شدم..شکست خوردم تو همین چند هفته ولی بلند شدم..
یک هفتست بهترم به نسبت ولی..کوله باری از کارها هست که نکردم و میتونستم تو این مدت بکنم و چقدر میتونستم جلوتر باشم..چقدر همون کارهای قدیم رو به فراموشی سپردم...
ولی مگه میشه زمان گذشته ی رو برگردوند؟ مگه میشه تا ابد موند تو غم هامون؟
باید بلند شد..
باید دست هامونو بگیریم به زانوهامون و یا علی بگیم و کمر صاف کنیم و بلند شیم
حتی..
حتی اگر از جای قبلتیم پَرت شده باشی عقب تر..
خدا که هست
دستمونو میگیره..
میبرتمون جایی که فکرشم نکنیم
فقط باید بلند شیم و بخوایم.
نمون تو غم هات..
غم، غم میاره..
یهو میای به خودت میبینی ازت چیزی ساخته که میترسیدی!
تو هم با من بلند میشی؟
..
دلخوشی کوچک هفته :
یعنی همین دلخوشی های کوچک..کاپوچینوی موردعلاقم در ماگ هدیه ی تولد دوستم و نارنگی و خرمالو و موز، ترکیبِ پاییزی
ای که دوستش دارم و پسته های تازه ای که از شدت هوس کردن دو جا میوه فروشی رفتم تا پیداشون کنم..
دلخوشی بزرگ هفته:
یعنی اینجا..یعنی برگشتم به همین جا..
..
کمی هم سئوال:
با خودم کمی درگیرم در مورد این که آیا عکس خوراکی های نسبتا معمولی نه "غذا" و یه سری مکان ها و چیزهای دیگه ای که بهم حس خوب میده رو بزارم یا نه؟
این درگیریم به اینستا هم کشیده شده..به حاطر همین عکس هیچ خوردنی ای رو نمیزارم..
نظرتون چیه در مورد این موضوع؟