مستاصلم..

بگذریم سال و خیلی بد شروع کردم
با استرس زیاد و همچنان ادامه داره
نمیتونمم بروز بدم به هیچ کس، حتی میم

بدی ماجرا اینجاست 
نمیدونم دقیقا دلیل چیه؟ 
پیدا کردن جای جدید برای کار؟ترس از مصاحبه رفتن؟ نگرانی های رابطم و ترس از آینده؟ درسای ارشد و گرفتن پایان نامه؟ مدرک‌ دوره تی تی سیم که باید بگیرم؟ قضایای خانوادگی؟وضعیت سین؟ وضعیت اینجا؟ جنگ؟ بودن یا نبودن تو اینجا؟ وضعیت مالیم و بی ثباتیم؟
مستاصلم واقعا🫠 

نیاز دارم برم یه مسافرتی که کامل دور باشم از محیط خونه و مدرسه و حتی این شهر شلوغ و پر ماجرا،  حتی شده برای دو‌ روز دور باشم، دور از خانواده و مدرسه و تمام قضایاش باشم، میم ولی باشه کنارم

کاش جور میشد میرفتیم ولی احتمال خیلی زیاد نمیشه، به خاطر زمانش که مرخصی ندارم و خیلی شلوغم این ماه و به خاطر کلاس تی تی سیم و دانشگاه و بعد اون از اون موقع که دست میم تنگ تر شده حتی کافه رفتن یا چیزی خریدن یا خرج کردن برام شده یه عذاب وجدان بزرگ، میگم این آدم خیلی دریافتی نداره چند ماهه و من همش نباید خرج کنم، گرچه سعی کردم بیشتر از قبل من هم سهیم باشم ولی بازم اصلا با خیال راحتی قبل نیستم. حتی دلم نمیاد مطرح کنم

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

روزم نبود!

بخدا اگه نمیومدم بنویسم میمردم

رو تلخ و مرخرفی بود

ایران حمله کرد به اسرائیل، ۶ صب با تپش قلب بلند شدم کل روز استرس داشتم سر کار تمرکز نداشتم، برگشتم خونه و سین مریض شده خیلی خیلی بد و متاسفانه از منم گرفته و نتونستم بخوابم چون مراقبش بودم، کتاب دانشگامو اوردم فصل دومشو بخونم که فردا میپرسه و به زور نصفشو تونستم، با چک و لگد کارای شخصی و تمیزکاریامو کردم که ساعت بشه هشت و نیم شب برم سرکلاس دانشگام و یک ساعت و نیم مدیریت مالی درس بده، بعد تو فکن این وسط اون مردک پفیوز بیاد تو اتاق ینی تنها مکالمه ی ما یه سلام صبح یه سلام شب بوده و هیچ حرف و یا اتفاق دیگه ایم نیفتاده که بگی اره به خاطر فلان چیزه! جوری قیافشو کنه و قیافه بگیره که اصن وسط کلاس ی لحظه برگشتم نگاش کردم دیدم با چه نفرت و قیافه ای نگام میکنه گس وات؟ قالب تهی شدم! این جوری شدم خدایا مگ من چیکار کردم؟ باید میریدم بهش ولی نریدم شوک بودم و از یه جا به بعد کلاسم هیچی نفهمیدم و پر از بغض شدم! چند روز پیشم شبش همبن کار و باهام کرد و صبش میخواستم برم سرکار جواب سلامم نداد کل راه از دم خونه ک در و بستم تا برم تاکسی بگیرم بغض وحشتناکی داشتم که من مگه چیکار کردم؟ گناهم اینه گیر خانواده مریض افتادم..واقعا مریض روحی روانی- بدون اغراق- کسایی که حداقل دنبال درمان نرفتن

خستم خیلی خستم این همه تلاش کن برای زندگیت، هیچی به هیچی.

این از این مملکتی که توشی هر لحظه استرس 

این از این خانواده ای ک توشی و هر لحظه زندگی برات جهنمه.

چقدر دیگه برای بهتر کردن زندگیم تلاش کنم؟ آدم یه جاهایی کم میاره بخدا...

سعی کن مستقل باشی، سرکار بری، ادامه تحصیل بدی. سعی کن رابطه خوب داشته باشی تاکسیک بازی در نیاری. سعی کن دختر مقبولی باشی ظاهری رفتاری. سعی کن تروماهاتو حل کنی..سعی کن.. سعی کنننن... بعد آدمای نزدیکت برینن تو تمام تلاشات.. سد راهت بشن.. هی دو قدم بری جلو سه قدم برگردوننت عقب...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

Broken heart

انقدر دلم گرفته و ناراحتم که پناه اوردم به اینجا

واقعا کاش بتونم از این خونه و این خانواده دور شممم خیلی دووور

یادم باشه که چقدر دلمو شکوندن:)

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دیگه فقط کار و کار و کار

این تعطیلاتم اخراشه و دیگه فقط کار و کار و کار:)

رو هم رفته بد نبود، شمال رفتیم معمولی بود چون مگه کی با خانواده خوش گذشته که بار اولمون باشه؟

دیگه سوالای میان ترم بچه ها رو دروردم، نشستم برای کلاس زبانام ایده و مطلب پیدا کردم

یه دل سییییر خوابیدم، کلی تو نت گشتممم بعد قرنی پست گزاشتم. یه سری سرچ و کارهایی که اصلا وقت نمیکردم مدت ها انجام بدم و انجام دادم. کلی فیلم دیدم

سعی کردم کمتر بخورم که استارت لاغری و بزنم و موفق بودم. کلی با میم حرف زدم ولی خیلی کم شد ببینمش چون هفته اول ما مسافرت بودیم، هفته دوم اونا. برا جبرانش گفتیم آخر هفته رو وقت بیشتری با هم بگذرونیم. 

لیفت ابروهام رفت و خوشحال ترینم جون بیهوده ترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. به خاطر هورمونام و قرص هایی که میخورم همه چی قاط زده و پوست وصورت صاف و نازنیم بعد سالها کلی جوش زده که غمگینم ولی سعی میکنم خیلی خودمو اذیت نکنم چون اینم بخشی از درمانه.

خوشحالم داره تموم میشه چون آدم‌تو خونه موندن نیستم و خوشحال تر از اون این که ماه رمضونم اخراشه چون واقعا تو مملکت اسلامی برا ماهایی ک روزه نمیگیریم خیلی سخت میگذره

سعی میکنم خدا رو بیشتر شکر کنم و حس خوب داشته باشم. کلی به وسوسم جهت خرید کت شلوار مشکی غلبه کردم چون هی میگم جمع کن طلا بخر:)

متوجه شدم سردردام و چشم دردام به خاطر خستگی و فشار کاری بوده چون این مدت شاید برای رفع دردم دو تا استامینوفن هم نخورده باشم. ولی یادمه هفته اخر دگ قشنگگگ روزی یدونه رو میخوردم

راستشو بخوای استرس کار پیدا کردن جای جدید، کلاس تی تی سی، کارهای دانشگاه و سوال طرح کردن و نمره و امتحانای بچه ها رو خیلی دارم. میدونم تعطیلات که تموم شه تا خود خرداااد چقدر درگیری دارم باید درواقع بشینم دعا کنم بگم مکن ای صبح طلوع😂

امیدوارم خیلی خیلی خوب پیش بره🤲

امشب ک شب قدره جدا از این که به میم هم گفتم چی شد ما انقدر عوض شدیم؟ به خدا بگم کاش کمکمون کنی مسیر زندگی برامون خوب پیش بره سال دیگه این موقع رسیده باشیم🥹❤️ 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

آخرین پست ۱۴۰۲

به عنوان آخرین پست ۱۴۰۲ اومدم بگم:

امسال سال تلاش بود برای من

چقددر بالاخره زبان خوندنام نتیجه داد و الان میتونم بگم که 

به آرزوم که معلم زبان شدن و فهمیدن و صحبت کردن به یه زبان دیگه بود رسیدم

چقدررر امسال چندین برابر دانش آموزام، خودم درس خوندم

 چقددر پاور پوینت درست کردم ، چقددر ویدیو و ایده گشتم 

و پیدا کردم چون اولین سال تدریسم بود و به خودم قول داده بودم

 با تمام سوتی هام کم نزارم

چقدر محیط کارم اذیت کننده بود ولی مدام به خودم گفتم

 به دید تجربه نگاش کن و میگذره

چقدر فکر کردم ارشد خوندنم وسط کار کردنم اشتباهه و ناامید بودم

 ولی به خودم قول دادم که توش صدمو بزارم 

و معدل الف ورودیمون شدم و باورم نمیشد

 

چقدر چقدر مهدی بهترین پارتنر، دوست، رفقیم هست

 که تو تمام این مراحل همیشه کنارم بود

 و واقعا و بدون اغراق بدون وجودش وحمایتاش و 

کمکاش هیچ کدوم اینا شدنی نبود، 

چون کنار اون من انقدر ادم پر تلاشی شدم.

همیشه میگم خدا خیلییی زیاد دوستم داشت 

که مهدی رو تو زندگیم قرار داد🥹

 

سال ۱۴۰۳ عزیز:

دوست دارم از نظر کاری چه خودم چه مهدی رشد کنیم. استرس کار مهدی چه برا خودش که میدونم چقدر بهم ریخته و چه خودم دارم. اومدن از کار کارمندی بیرون و‌ ساختن کار برای خودش. خیلی دارم همچنان کار میکنم روش که بیخیال کارمندی شو و امیدوارم بهش برنگرده و بتونه مغازه خودشو دوباره بزنه🥹

کار خودم...فروردین کلاس تی تی سی نوشتم و تا آخر اردیبهشت هست. کل پنج شنبه جمعه هام. استرسش و خیلی دارم و سال دیگه به اینجا گفتم رایانه نمیمونم و فقط زبان میمونم و متوجه شدم برا زبان امکانش هست منو نخوان و باید بکوب بشینم رزومه بدم و با امتحانای دانشگامم یکی میشه.. استرس دارم ولی امیدوارم بتونم کار برای زبان پیدا کنم. تو ذهنم هست بتونم یه پیج آموزش زبان هم بزنم و اونجا در کنار مدرسه خصوصی هم تدریس کنم. و درامدم زیر ده تومن نباشه کم کمش تا بتونم برم جلوتر و بیشتر کنم

درواقع الویت اولمون کارمونه. به مهدی میگفتم کارمون درست شه به یه درآمد ثابتی برسیم جفتمون که میتونیم زندگی هندل کنیم بعد به جلوتر فکر کنیم.

امیدوارم سلامت باشیم هیچی به اندازه سلامتی مهم نیست چه خودمون چه خانواده هامون

بعد دوست دارم لاغر شم، رژیم بگیرم و حتی ورزش برم و یادبگیرم چجوری چیزای رژیمی درست کنم

و هدف بعدیمم دانشگامه. هم خیلی خوب درس بخونم هم صدمو بزارم.

 

امیدوارم خدا برامون بسازه❤️

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

آخرشم قشنگه:)

فقط اومدم تو اخرین ساعات بهمن که این پست اینجا ثبت شده باشه تا اگه بعدا وقت شد بیام ویرایشش کنم.

چون نمیخواستم نظم وبلاگ ک ماهی حداقل یک پست بود و بهم بزنم:)

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

دی ماه

به خودم میگم حداقل ماهی یه بار و بیام یه آپدیت بدم و برم.

از آخرین پستی که اینجا گذاشتم اوضاع بهتره.. حال روحیمم بهتره.

این هفته هفته شلوغیه..امتحانای دانشگام شروع میشه و پنج شنبه اولین سالگرد یک سالیگمونه...بهش میگم خیلی زود و خوب نگذشت؟ میگه چرا خیلیییی..بهش میگم پارسال این موقع رو یادته؟ دو تا غریبه بودیم و با چه حال و روزی..میگه آره چقدر خوبه تو رو دارم:)

 

خبر بعدی این که در اوج بیخیالی و دیگه حتی 1 درصد هم فکر نکردن به معلم زبان شدن خود مدیرمون دقیقا یادمه شب یلدا زنگ زد و با کلی احترام خواهش بیا قبول کن و نجاتمون بده و این طلسم معلم زبان این مدرسه که هر کی میاد میزاره میره و بشکن:) کلی حرف زدم از تمام ناراحتی ها و رفتارای زشتی که باهام داشتن گقتم و آخرشم گفتم نمیتونم شرمنده... ولی اصرار کرد و اظهار بی اطلاعی کرد( جون عمش) از تمام رفتارایی که باهام شده و قبول کردم:) پایه یازدهم و بهم دادن و سه تا هفتم و یه هشتم.

کارم خیلی خیلی بیشتر شد ولی خوشحالم چون میتونم رزومه کنم سال ذیگه فقط برای همین زبان رزومه بدم به مدارس..یکی از سه تا هدف اصلیمم برای سال جدید که میاد گرفتن تی تی سیه..که دیگه بگیرم دهن هر کسی که گفت مدرک مرتبطت کو رو ببندم:) 

این روزا که بچه ها امتحان دارن اول به عنوان مراقبم بعدشم که یا با کار و دانشیا کلاس دارم و یا کارای مدرسه و یا میشینم طرح درس مینویسم. طرح درس تا عید و باید بنویسیم تحویل بدم که خیالم از این ور راحت شه..به نظرم از بعد ترم اول دیگه مدرسه هم بیفته رو سرازیری.

 

ولی واقعا تو محیط کار فشار کار و بچه ها و شیطناتوشونو و تمام اتفاقای یهویی و میشه هندل کرد الا همکار بدجنس و بدخواه..یک هفته کامل سر اون یکی معلم زبان خون دل خوردم..چقدر زیرآبمو زد، چقدر تلاش کرد این کلاس ها بهم نرسه با این که به خودشم حتی نمیرسید چون تمام روزهای کاریش پر بود و بیشتر از اون جا نداشت ولی هر چی بود گذروندم از سر و الان سعی میکنم کمترین برخورد رو باهاش داشته باشم.

 

اوضاع خونه معمولیه..اون چالش مالی هنوز هست ولی دیگه تقریبا من سر شدم.

برای سالگردمون با میم هم یه دسبند نقره که میدونم مدست هاست دلش میخواد و خریدم گرون شد نزدیک دو تومن درومد و دیگه کنار تولد آبجیم  و روز مادر و کادو عروسی فف که همشون تو همین ماهه حسابی خالی شدم و با سلام و صلوات باید تا آخر ماه و سپری کنم ولی وقتی اومد دستم کیفیتشو دیدم خوشحال شدم و امیدوارم خوشحال شه.. دادم داخلشو تاریخ آشناییمونو حک کنن و روشم به خط میخی دوست دارم حک شده و کنارش یک پک شکلات هم میگیرم.

 

امیدوارم امتحانامو خوب بدمو با نمره خوبم قبول شم..واقعا سرکار رفتن اونم کاری که هم تا سه درگیرشی و برسی خونه چهاره و بعدشم هزار تا دنگ و فنگ مدرسه که نمره بده، سوال طرح کن و صحیح کن، پاورپوینت درست کن مطلب پیدا کن و خودتو آپدیت کن چیزایی که بلد نیستی یا یادت رفت رو یادبگیر و ... در کنار ارشد خوندن و کاراش و درساش که اگه کمک میم نبود اصلا از پس کارهایی که این ترم گفتن بر نمیومدم و در کنارش هندل کردن رابطتت که مشغله هات بهش صدمه نزنه و توجه کردن کافی، هندل کردن خونه و اتفاقاش و خانوادت و در نهایت هم توجه به دوستای نزدیکت انقدر هر کدام اینا انرژی میگیره که گاهی اوقات میمونم چجوری سرپام! گرچه تو همش خوب نیستم تو چند تاش اگه خوب باشم تو چندتای دیگش نیستم..زندگیه دیگه:)

 

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

پاییز دیگه..

همون حرف های قدیمی

پاره شدن بین روزمرگی ها و کار و ارشد و معلمی و دنگ و فنگاش و مشکل مالی ای که تو زندگیمون به وجود اومده. خیلی خسته و مستاصلم واقعا وجود میم انگیزست برای ادامه زندگی. کارم سنگینه..مسئولیتاش زیاده و درس هایی که دارمم زیاد تر...این مدت یعنی این دو سه ماه اولین باره چهارشنبه و پنج شنبه کاری نکردم اصلا انگار مغزم دیگه داره پس میزنه این همه حجم از کارها رو

دانشگاه و ارشد هم خیلی سخت و وقت گیره..تنها شانسم مجازی بودنش وگرنه واگعا با شرایط کاریم باید به فکر انصراف می افتادم...

یک ماه و ده روز دیگه میشه یک سال که همچین آدم مهربون و درستی تو زندگی منه و از داشتنش خیلی خوشبخت و خوشحالم..جدیدا به ادامه رایطمون فکر میکنم به ازدواج به جلوترا..جفتمون وقتی شروع کردیم رابطه رو در آینده چه یک سال، دو سال یا حتی بیشتر میدیدیم ولی میگفتیم ته این رابطه به رسیدنه چون یادمه گفتم دیگه واقعا حوصله و ظرفیت واسه سرگرمی و ببینیم حالا چی میشه رو ندارم...اونم همین بود..ولی هم سن بودن و وضعیت داغون این کشور عجیب کلا همه چیز و کند میکنه..فعلا سر کارش نمیدونه چه کنه تا آخر سال بمونه یا بزنه بیرون یه کار برای خودش کنه..خیلی وقته هم حرفی نزدیم در مورد آینده ولی میدونم و دارم میبینم و میفهمم ذهنش خیلی درگیرشه.

فف داره میره..ویزاشون اومد و صمیمی ترین دوستم میره:( تا دو ماه دیگه میره استرالیا و واقعا فرسنگ ها دور میشه..با تمام قلبم دلم براش تنگ میشه.

امیدوارم دفعه دیگه که اینجا مینویسم انقدر مستاصل و کلافه نباشم.

همش به خودم میگم سپیده زندگی سخته..لحظات خوبشو ببین..خب؟ از این سخت برا خودت نکن:)

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

با شما هستیم با پاره ای از اخبار

باورم‌نمیشه اینجام. بین جدال خستگی و خواب، نوشتن و انتخاب کردم:)

میرم مدرسه میام. درس میخونم تقریبا تا اونجا که جون دارم واسه کارهای مدرسه درس میخونم تازه از فردا میخوام برای دانشگاه استارت بزنم.

این فتوشاپ خوندنه خیلی دست و پا گیر و وقت گیره. تقریبا میشه گفت نبود خیلی وقت بیشتری داشتم امیدوارم بتونم ازش بعدها استفاده هم کنم.

وگرنه طراحی سایته کار دو سه ساعت آخر هفته هاست که پاور یا جزوه ای چیزی اماده کنم چون بلدم و تخصصمه

ولی خب قشنگ آهسته پیوسته رفتنش.

مدرسه تقریبا هر روز یه عصاب خوردی داره. هفته پیش گریمو دروردن و واقعا خیلی بهم ریخته بودم سعی کردم خودم و جمع و جور کنم. هی به خودم میگم همین یه ساله اینجا بودنت.. تحمل کن، رزومه میشه سال دیگه میری جای بهتر. داستان از این قرار بود که معلم زبان نداشتن و یه ماه از سال تحصیلی هم اومد و رفت باز هر کی میومد میرفت پشتشم نگاه نمیکرد خود مدیر عامله اومد گف خودتون یا اطرافتون کسی هست؟ منم گفتم اره من زبانم خوبه شما فکن چند تا پایه رو قولشو‌ بهم دادن. خیلبم جدی. بعد اصلا درست حسابی باهام حرف نزدن.. در حالی که با اون یکی معلمه که اعلام امادگی کرد کلی حرف زدن.. بعد تو این حین که قول کلاس بهم دادن با دو تا معلم دیگه از بیرون مصاحبه کردن و بعد من یهو از بقیه معلما شنیدم که معلم زبان اوردن.. یهو وا رفتم گفتم پس من چی؟ بعد رفتم به مدیر اموزشه گفتم گفت عععع آره میخواستم بیام باهات حرف برنم بگم ما معلم گرفتیم که شما فشار روت نباشه از طرفی مدیر عامله نپذیرفت حقوق بیشتر بده بهت!!! دیروزم سر صبونه نشسته بود ما معلما رفتیم صبونه انقدر با من سر و سنگین بود و خودش و گرفته بود زنیکه احمق! همه ی این کارا برا این که این ادم من و دو بار مجبور کرده بود کل کیس و کامپیوترا رو جدا کنم و وصل کنم بعد رو سیستم ها برنامه بریزم انگار نوکر باباشم. من هر کی و هر جا رو میشناسم و پرسبدم این جوری بوده که معلم رایانه رفته درسشو داده اومده نکه همش در حال وصل کردن کامپیوتر و کیس و برنامه و هزارتا کار دیگه باشه.بعد یهو دو هفته پیش برگشته اومد گفت با حالت طلبکارانه بهم که من چینش کلاس و دوست ندارم باید عوض شه. یکی نیست بگه تو کل روز تو کلاسی یا من؟ بعذ چطور تمام پنج شش سال پیش همین جور بوده؟ منم برگشتم گفتم عوض شدن چینش کلاس یعنی کندن دوباره سیسنم ها وصل کردنشون که من دیگه این دفعه نه تایمشو دارم نه میتونم همچین کاری رو انجام بدم.

اشتباه از من بود که بدون حرف تمام دفعات قبل و انجام دادم و هیچی نگفتم. کصافط بعد رفنه بود ب مدیر گفته بود مدیره فشار بهم اورد منم انقدر بهم ریخته بودم گریم گرف گفتم واقعا نمیتونم مدیره هم کفت باشه بعد از همون روز مدیر عامله باهام چپ افتاده. نه کلاس بهم داد هم تو جمع معلما هم کامل ایگنورم میکنه.

حالا همه اینا به جهنم. بهتر. کمتر هم صحبت میشم باهاش. ولی میخوام بگم که انقدر بی تجربم و سال اول تدریس تو مدرسه انقدر سخته که اون یه سالی که شرکت بودم اصلا انقدر اذیت نمیشدم.

میخوام ازمون استخدامی آموزش پرورش که تکمیل ظرفیت داده رو شرکت کنم. ولی واقعا زمانی ندارم واسه خوندش. زمانشم بهمنه. احتمالا با توجه به رشتم  درس کار و فناوری و بتونم شرکت کنم.

میم ماشینش و گرفت و رانندگیشم افتاد رو روال:) امروز برا اولین بار با ماشین رفتیم ببرون یه بارون قشنگی هم میووومد.

دارم فکر میکنم من که طراحی سایت به نود تا بچه تو طول هفته یاد میدم الان میتونم چشم بسته یه سری مطالب و بگم و بعد میشینم خودم جزوه و پاور هر جلسه رو درست میکنم یه سایت بزنم برا آموزش آنلاین و آنلاین طراحی سایت یاد بدم. ولی انقدر شلوغم و انقدر مغزم پره که خدا میدونه از طزفی کلا این جور چیزا هم برا سایت هم برا پیج مطلب درست درمون میخواد و تولید محتوا وقت گیرترین کار ممکنه.

نمیدونم شاید تونستم ولی الان الویت مدرسه و دانشگامه و بعدش خوندن برا این آزمون استخدامیه.

خیلی دلم سوخت و خیلی شکست که معلم زبان نشدم ولی حتما و حتما حکمتی توشه...

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک دختر ۲۶ ساله پاییزی

اولین سالیه که با تقریبا ده روز تاخیر اومدم بنویسم که بله:) ۲۶ ساله شدممم

اوم موقع که وب و زدم ۲۱ سالم بو و واقعا فکر میکردم ۲۶ سالگی خیلی دوره..

ولی رسیدم بهش:)‌ 

خیلی درگیرم و البته خسته..واقعا نمیفهمم چجوری روزم شب میشه..همش در حال بدو بدوام

معلمی سخت ترین کاری بود که میتونستم انتخاب کنم و انجام بدم..مخصوصا که سال اول تدریسمه..انقدر چالش هست..انقدر ندونستن.. مدام در حال خوندنم..بعد مدرسه میام خونه و یکم استراحت خوندن برای فرداش و کاراش

هر روز مدرسه.. کادر مدرسه و مدیر خیلی خیلی بی نظم و عصاب خوردن کنن. اصلا ی چیزای میتونم تعریف کنم که برگی نمونه ولی ولش کن حداقل بزا چند دقیقه حرص نخورم.

دانشگاه هم شرو شده..سخته درسا..هیچی نمیرسم بخونم..حتی نرسیدم همرو شرکت کنم..باید هندل کنم کارها و درسای مدرسه رو که برسم اینم بخونم.

کلا هندل کردن سرکار و سر و کله با ۹۰ تا بچه و مدیر و کادر مریض مدرسه، دانشگاه و درس خوندن، رابطه و وقت گذاشتن براش، خانواده و دوست ها و هزارجور اتفاقات غیر منتظره و تمیزکاری و کارای شخصی

انقدر ازم انرژی میگیره که این ساعت ها دیگه جونی ندارم. الانم گفتم با تمام خستگیم یه پست برای بیست و شش سالگیم با تاخیر بزارم.

صبح ها هم سعی میکنم زود پاشم به کارا برسم و آخرین باری که این شکلی بودم فکنم پنج شش سال پیش بود و برای خودمم این میزان تلاش عجیبه.

ولی شروع ۲۶ سالگی متفاوت تر از تمام سال های گذشته بود.. پخته تر..هدفمند تر و پر تلاش تر و امیدوارتر.

باید بیو وب هم عوض کنم و تغییر بدم به:

یک دختر ۲۶ ساله پاییزی:)

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
درباره من
به نظرم 21 سالگی به بعد یه سنیه که آدم میخواد دونه دونه بره که برسه به آرزوهاش تا دیر نشده..
نمیدونم شما از کِی شروع کردین برای دویدن به سمت آرزوها و اهدافتون
سنش مهم نیست..مهم اینه به یه جایی آدم میرسه میگه..خب من یه بار زندگی میکنم..چرا همون یه بارو به بهترین شکل ممکن زندگی نکنم؟
این سئوال برای من تو ماه های اول بیست و یک سالگیم اتفاق افتاد
از این روزها و این دهه اینجا مینویسم برای خودم و برای شما اگر بخوانید..
با مهر
یک دختر بیست و شش ساله ی پاییزی:)
کلمات کلیدی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان